سفارش تبلیغ
صبا ویژن

♥♥


منی که وقت غصه، اولین کاری که میکردم پناه بردن به یکی از شبکه‌های مجازی در دسترسم  و نوشتن تمام غم و غصه هام و تخلیه شدن بود، چطوری تونستم هشت ساعت و نیم اشک بریزم و حالم از هر احوالپرسی و نوازش و پیام و زنگ و گوشی و همه‌ی این‌ها بهم بخوره و فقط بخوام یه گوشه بشینم و گریه کنم؟ چی شد که انقدر تغییر کردم؟‌چی شد که اصلا به چنین جایی تونستم برسم؟ نمیدونم.

اما دیروز دقیقا از ساعت نه و نیم صبح تا پنج عصر گریه کردم. بیدار که شدم ساعت هفت بود و من پایین تخت بی‌اونکه خودم بدونم خوابم برده بود. معده‌م انگار در معیت هزارتا جنین مرده قرار گرفته بود و هرلحظه تهوع میخواست از پا درم بیاره. بیست و چندساعت بود که هیچی نخورده بودم. چشم‌هام میسوخت و سردردم کمتر شده بود. چرا گریه کردم؟ چی شد که گریه کردم؟ یادم نمیومد. فقط میدونستم هر قطره اشکی که از چشم‌هام میریزه پایین یکی از بارهاییه که تمام این مدت روی دوشم حمل کرده بودم و بی اونکه بهشون توجه کنم می‌گفتم حلشون میکنم! درست میشه! و هی ادامه میدادم. و حالا تمام اون بارها داشت چکه چکه از چشم هام میریخت پایین. و بلندترین صدایی که توی گوش و ذهنم تکرار میشد این بود که درست میشه...همه چیز درست میشه. فردا صبح که بیدار میشی همه چی تموم شده. 

از اینکه نمیتونستم اشک هامو جلوی بابا و مامانم نگه دارم میرنجیدم. نتونستم سر میز ناهار حاضر شم و وقتی بابا پرسید چرا ناهار نمیخوری به محض اینکه خواستم دروغ بگم گریه م گرفت. هیچوقت تا این حد در مخفی کردن احساساتم ضعیف نشده بودم. و کاش علتی داشت این همه اشک. از اینکه بی علت بود بیشتر عذاب میکشیدم. از اینکه نمیتونستم توی ناخودآگاهم چیزی که باعثش میشد رو پیدا کنم حس ضعف میکردم. اما اینو میدونستم که باید هرچیزی که هست رو تخلیه کنم تا ظرفیت برای حمل کردن بارهای دیگه داشته باشم. 

حالا صبح فرداست. صبح بدون اینکه به ساعت شروع درست فکر کنم، دیرتر از هروقت دیگه ای بیدار شدم. چشم‌هام هنوز میسوخت و به طرز واضحی اشیا و افراد رو تار تر از همیشه میدیدم. گوشی رو قبل از اینکه چک کنم انداختم زیر تخت و سعی کردم با آرامش و بیخیالی صبحم رو شروع کنم. آرومتر از همیشه صبحونه بخورم، توی تخت قلت بزنم و هروقت که حال داشتم درس رو شروع کنم. باید یکم به خودم میرسیدم. پیش بینی م درست از کار در اومده بود و از غصه های عجیب دیروز خبری نبود. آروم شده بودم و کمی میل به غذا پیدا کرده بودم. چندقسمت فرندز دیدم و سعی کردم باهاش بخندم. چندتا مقاله ترجمه کردم و نرم نرم شروع کردم به شروع کارهایی که دوست داشتم و خوبم...حالا خوبم...

باید به خودم این اجازه رو بدم که گاهی خسته شم. ضعیف شم یا احساساتم رو به جایی بالاتر و فراتر از عقلم هدایت کنم. میدونم که از منطقی عمل نکردن بیزارم، اما بالاخره باید یه تشخصی به احساساتم بدم تا بتونم زندگی کنم. میدونم که از گریه کردن متنفرم، اما باید گریه کنم. میفهمم که تنهایی رو بیشتر از هرچیزی تو دنیا دوست دارم اما من برون‌گرا و اجتماعی‌م ذاتا و باید پیوندهامو با دیگران، دوستام و اطرافیانم حفظ کنم تا افسرده نشم. این چیزها رو باید مدام به خودم یادآوری کنم تا یهو اینطوری نشم. من خود ِ سالمم رو دوست دارم نه خود ِ همیشه منطقی و عاقل و مستدلم. چی باعث میشه به خودم اجازه ضعف و خطا ندم؟ 

یکی باید نذاره انقد به خودم سخت بگیرم...من بلد نیستم به خودم سخت نگیرم. بلد نیستم.


+ تاریخ دوشنبه 99/3/26ساعت 10:28 صبح نویسنده تسنیم | نظر