سفارش تبلیغ
صبا ویژن

♥♥


یک ماه پیش که آقاجان آمده بود خانه‌مان، یک سطل کوچک شاتوت نوبر از درخت‌های باغ کوچکش چیده بود و برایمان آورده بود. شاتوت‌ها زیاد بود و اگر میماند خراب می‌شد. گفت که ظرف کنم و بگذارم توی فریزر و بعد خندید که هروقت آمدم اینجا بریز روی بستنی و برایم بیاور. همان روز همه‌شان را ظرف کردم و گذاشتم برای وقت‌هایی که خودمان دلمان می‌کشد و روزهایی که آقاجان قرار است بیاید خانه‌مان بستنی شاتوتی بخورد. 

امروز عصر که دلم هوس یک چیز ملس کرده بود، چشمم خورد به ظرف یخ‌زده‌ی شاتوت. برداشتم و گذاشتمش روی میز. شاتوت‌های پدربزرگم هنوز سالم بودند اما خودش نبود. خودش که با دست‌های خودش یک به یک آن‌ها را چیده بودند حالا زیر کوهی از خاک بود. شاتوت ها را نگاه می‌کردم و با خودم می‌گفتم دست‌های شاتوت چین ِ من کی قرار است با خاک یکی شوند؟ 


+ تاریخ جمعه 99/5/10ساعت 9:10 عصر نویسنده تسنیم | نظر