سفارش تبلیغ
صبا ویژن

♥♥


جنگ انگار برای بابا قرار نبود هیچوقت تمام شود. مامان اینطور میگفت. یعنی میگفت روزهای زیادی گریه کرده و قبل از آنگه من اشک هایش را ببینم صورتش را برگردانده. گریه کرده برای بهترین دوست هایش. برای حس ِ تلخ ِ جاماندنش و بعد انگار محکم تر شده و شروع کرده به ادامه دادن راهی که هنوز نیمه کاره مانده است
جنگ و خاطراتش توی خانه ما هم فراموش نمیشد هیچوقت. کودکی هایم بین یادگاری های بابا از جبهه میگذشت. نمیدانم چرا انقدر دوست داشتمشان. از خمپاره بدون چاشنی ای که مادر توی اتاق بابا تویش گل گذاشته بود و من همیشه فکر میکردم بهترین گلدان است. یا بعضی وقتها فکر میکردم لابد اگر محکم تر روی زمین بیندازمش منفجر میشود یا آن پوکه های فشنگ بامزه ای که شده بود یک گردنبند کوچیک...یا حتی نامه های عاشقانه مامان و بابا در روزهای هجران..
ما سالهای جنگ را زندگی کردیم . مایی که چیزی یادمان نمی امد اما گوشه به گوشه زندگیمان هنوز حال و هوایش بود. گعده ها و جلسه هایی بود که دوست داشتیم باشیم و بفهمیم.همیشه اطرافمان خانواده های شهدایی بودند که یاد گرفته بودیم جور ِ دیگری احترامشان کنیم. و حتی گاهی مقابلشان سکوت های عجیب کنیم تا نرنجند...حتی اگر ما رنجیده باشیم..جنگ گرچه در هر کشور و هر مسلکی بد است اما  برای من هیچوقت تلخ نبود . شاید چون ما توی خانه همیشه به شیرینی هایش گوش میدادیم و خنده های بابا از خاطراتش..وگرنه چه کسی از پرپرشدن عزیزانش جلوی چشم خودش میخندد؟
میخواهم بگویم هفته دفاع مقدس شاید برای خیلی آدم ها یک هفته باشد بدون هیچ حس ِ خاصی. هفته ای که می آید هرسال و میگذرد اما برای من کلی خاطره دارد. برای من قطعه شهدا بهشت رضا را دارد که هروقت میرویم بابا انگار یادش میرود ما هستیم و میرود سر قبر دانه به دانه دوستهایش و جدا میشود از 50 سالگیش .  جنگ اگرچه تلخ است اما آنقدر اثراتش برایمان محسوس است که محال است یک روز به عنوان روزهای بد زندگی مامان و بابا و حتی خودم به یاد بیاورمش... اثراتی که مطمئنم روح دمیده است به زندگی همه ما..
سی و یکم شهریور 96


+ تاریخ جمعه 96/6/31ساعت 1:5 عصر نویسنده تسنیم | نظر

این روزها دست و دلم زیادی برای نوشتن میرود. وبلاگ...کانال...سررسید... توییتر... همه جاهایی که واژه ای برای نوشتن هست مینویسم و فکر میکنم این اتفاق خوبی باید باشد.بگذریم..
امروز سر ِ کلاس احساس ِ بامزه و جالبی داشتم. احساسی که برای مدت کوتاهی باعث شد فکر کنم چقدر خوشبختم و چقدر زندگی ام را دوست دارم. این احساس که دارم کار ِ درستی میکنم و انتخاب درستی کرده ام. این احساس که جایی که هستم را به شدت عاشقم با همه سختی هایش. احساسی که یکهو خوشحالم کرد و شدیدا به آینده ای که برای خودم تصور میکردم خوشبینم کرد.
شاید این از تاثیرات یک استاد ِ خوب باشد که روانشناسی را خوب میداند و تعامل با دانشجو را بهتر از هرکسی که در این چهارسال دیده ام بلد است... اما هرچه که بود یک روزبه او خواهم گفت که به خاطرِ حس ِ خوبی که هیچ ربطی به درس ِ او نداشت اما درست وسط ِ کلاس او سراغم آمد از او ممنونم..
مدتهای مدیدی بود که حس خوشبختی نمیکردم و امروز همین لحظات ِ گذرا برایم چون معجزه بود..


+ تاریخ یکشنبه 96/6/26ساعت 9:40 عصر نویسنده تسنیم | نظر

اولین روز ِ کارشناسی در میان پرده هایی از فراموشی به یادم هست هنوز. صبح بود. بیدار شدم. دانشگاه رفتم و شب وقتی برگشتم احساس میکردم از خستگی حتی نای راه رفتن ندارم. شیرین بود. سری پر از شور و دلی پر از عشق داشتم. فکر میکردم میتوانم دنیا را فتح کنم. فکر میکردم دنیا حالا دارد به دستهای من می افتد و خوشحال بودم از بزرگ شدن. هرچند تا آن موقع محدودیت آنچنانی ای در زندگی نداشتم اما دانشگاه حس و حال بامزه ای داشت که هرچقدر این روزها به آن فکر میکنم به خودم و دنیایم میخندم.
امروز که برای اولین بار سرکلاس ارشد نشستم پرت شدم به چهارسال ِ پیشم. درست اواخر شهریور 92. نه عشقی در دلم داشتم و نه شور ِ چندانی در سرم.دنیا واقعی بود . خیلی از قسمت هایش سیاه ِ سیاه بود. خیلی های دیگرش هم سفید. دنیا بزرگتر از دستهای من شده بود و من فهمیده بودم "تسلیم" یعنی چه. غم ِ چندانی در دلم نبود. شادی ِ بزرگی هم. همه چیز واقعی بود. نه رویایی داشتم نه شور ِ بزرگی که فکر کنم حالا وقت ِ به دست آوردنش است. تنها چیزی که مدام به آن فکر میکردم برنامه ریزی برای آینده تحصیلی زندگی ام بود. برنامه کاری...برنامه شخصی ای که تصمیم گرفته بودم هرطور شده به تحصیلم ربطش دهم...
جواب ِ خنده های آدم هایی که نمیشناختم را میدادم. حتی جواب ِ خنده ِ ملیح ِ کسی که سه سال ِ پیش یک دعوای بزرگ با من کرده بود و حالا هروقت یاد ِ برخورد آن روزش میفتم به جای عصبانیت خنده م میگیرد و او احتمالا فکر میکند دخترک لابد یک طورش هست که وقتی میبیندش انقدر عجیب به او زل میزند و میخندد...
راستش دنیای امروزم را با همه سختی ها و گذشته هایی که داشتم دوست تر میدارم. عاشق واقعی بودنش هستم. عاشق ِ تنفر ِ اجباری ای که یاد گرفته م باید جلویش سر خم کنم... عجیب است.. اما دنیای رئال همیشه برایم جذابیت دارد. حتی قصه ها و داستان های رئال هم .هرچیز که واقعی است ، هرچیز که هست ، هرچیز که میشود به تحقق صددرصدی در دنیای واقعی بپیوندد..


+ ثبت شود به تاریخ ِ امروز، شاید روز ِ اول ِ دکترا این روزها را یادم بیاید و بخندم..:)


+ تاریخ شنبه 96/6/25ساعت 7:51 عصر نویسنده تسنیم | نظر

[نوشته ی رمز دار]  


+ تاریخ جمعه 96/6/24ساعت 9:35 صبح نویسنده تسنیم | نظر

لاک ِ کوچک یاسی رنگی دیده بودم و آن را همان وسط مغازه برای تست رنگی که عاشقش بودم یک گوشه از ناخنم کشیدم و از ذوق رنگش بدون آنکه صبر کنم بلافاصله خریدمش
اما لاک ِ خوش رنگم درست چند دقیقه بعد از خشک شدن آنقدر بدرنگ شد که نمیتوانستم حتی لحظه ای آن را گوشه ناخنم هم تحمل کنم.
در یک آن لاکی که عاشقانه خریده بودمش تبدیل شد به یک لاک ِ به دردنخور که خودم را برای دادن پول برای همچین رنگ مزخرفی سرزنش میکروم و از طرفی لکه بدرنگی هم گوشه ناخنم جاخوش کرده بود که دلم میخواست هرچه زودتر از دستش خلاص شوم
خواستم بگویم آدم ها شبیه "لاک" هستند. خیلی هایشان در همان ثانیه اول روی دستت درخشانند و زیبا
آنقدر که بی تعلل میخریشان و خیلی زود هم به خلوتت راهشان میدهی.. و خب گاهی هنوز مدت کمی نگذشته حتی نمیتوانی یک گوشه از زندگیت هم تحملشان کنی
بعضی ها هم اما هستند که در نظر اول جذبت نمیکنند. چند بار براندازشان میکنی و رنگشان را محک میزنی. اجازه میدهی خوب خشک شوند تا با اطمینان خاطر به دستشان بیاوری
معمولا هم همین ها میشوند عزیزترین کسانی که رنگ میدهند به دلت و زیباترت میکنند
مراقب ِ خشک شدن ِ رنگ آدم هایی که برای اولین بار میبینید باشید
بعضی آدم ها عجیب بدرنگ میشوند...


+ تاریخ یکشنبه 96/6/19ساعت 5:33 عصر نویسنده تسنیم | نظر

نوشته بود : همه چیز شاید از آنجا شروع میشود که آدم ها میل حرف زدن را از دست میدهند
و من نوشته بودم : "حق"


+ تاریخ پنج شنبه 96/6/16ساعت 7:31 عصر نویسنده تسنیم | نظر

اینجا روزی هزاران پست نوشته میشود که سرگذشت همه شان دیلیت شدن است.

+ لب ِ خاموش برای همیشه دنیا نمودار ِ دل ِ پرسخن خواهد ماند...
+از دلشکستگیام نمیگذرم... هیچوقت...هیچجور..


+ تاریخ یکشنبه 96/6/12ساعت 9:26 عصر نویسنده تسنیم | نظر

بش گفتم یادته کوچولو بودم دیدمت ، عاشقت شدم ، آبجی بزرگم  شدی؟یه ریزه بچه بودم..حالا دارم 22 ساله میشم
گفت اوهوم ولی هی از دستم فرار کردی...هی یه جا بند نمیشدی... هی میومدم بگیرمت هی یکی دیگه چشمتو میگرفت منو یادت میرف...

#راست میگفت...


+ تاریخ چهارشنبه 96/6/8ساعت 10:52 عصر نویسنده تسنیم | نظر