سفارش تبلیغ
صبا ویژن

♥♥


امشب
تمام ِ حوصله ام را
در یک کلام ِ کوچک
در "تو"
خلاصه کرده ام...
ای کاش میشد یکبار
تنها همین یکبار
تکرار میشدی
تکرار...*



دق کردن آداب خاصی نداره
یک گوشه
خلوت
ساکت
سرتو بذاری رو پاهات
 و آروم
بمیری...
همین !

 

* قیصر امین پور


+ تاریخ جمعه 93/5/31ساعت 10:46 عصر نویسنده تسنیم | نظر

انصاف نیست سهم ِ این همه تنهایی ِ اجباری را بدهم به تلخی و غم. انصاف هم نیست همه ش از گزندگی و طاقت فرسایی اش کلمه کنار هم بچینم و به خورد ِ خودم و روحم و بقیه بدهم که بگویم دارم سخت میگذرانم این روزهایی که خاکستری ِ خاکستری هاشور خورده اند در زندگی ام...
میدانی...
گاهی هم همین تنهایی میشود عاملِ وجود ِ جمعیتی از وحدت ِتو و عشق که در لحظه لحظه ضربان ِ احساست جاخوش میکند و اگر نباشد دیگر نه تویی باقی میماند و نه وحدتی و نه حتی عشقی ...
بی خیال ِ این کلمات درهم برهم و پیچیده
ساده تر که بگویم میشود اینکه این روزها خودم دست ِ همین خلوت را میگیرم و میکشانمش به سکوت و شب و ساحل که بفهمانمش اگر برای بودش گریه میکنم، حتما روزی برای نبودنش هم خواهم گریست...
روزی... 
روزی که شاید هیچگاه نخواهد رسید...

 

 


+ تاریخ پنج شنبه 93/5/30ساعت 9:33 عصر نویسنده تسنیم | نظر

چقدر خوبه 
کار اشتباهت رو شناخته باشی
کار درست رو هم فهمیده باشی
از اشتباهات گذشته ات پشیمون باشی و در مسیر درست کردنش باشی
و در عین حال شدیدا راضی باشی از همه اتفاقاتی که در گذشته ات افتاده
چقدر خوبه آدم از یک برهه زمانی از زندگیش
با تموم سختی هایی که کشیده
راضی باشه
راضی ِ راضی...
حتی اگه به قیمت از دست دادن چیزای خیلی ارزشمندی باشه...

 

 چقدر خوبه که "باور" داری یکی هست که هرچقدر تو حواست نیست
اون حواسش هست
اون میبینه
اون میدونه...


+ هرچقققدر هم دلت پر شده باشه از یک حسرت ِ عمیـــقـــ...  


+ تاریخ جمعه 93/5/24ساعت 11:9 عصر نویسنده تسنیم | نظر

غم را اگر دست مایه دنیایت کنی
با تمام وجود هم که بخندی
غمگینی
سردی
تاریکی...

دلت را اما اگر عادت دهی به غم ِ خودش
هزار ساعت هم که اشک بریزی آرامی...

تفسیر من از غم ِ خدایی ، آنقدری تقدس دارد که حاضرم تا ته ِتهش برای مبرا بودنش از هرنوع افسردگی ، بار ِ غمگین بودن را به دوش بکشم و بخندم...
غم مقدس است
الکی خرج ِ دنیایمان نکنیم...


+ تاریخ چهارشنبه 93/5/22ساعت 10:33 عصر نویسنده تسنیم | نظر

خوشبختی 

یعنی

بیدار شدن

با دستی که سردی اش

مهربانی اش

خاموش میکند

تب ِ دلت را...

 

خوشبختی

یعنی

دست های مادر ...  


+ تاریخ سه شنبه 93/5/21ساعت 9:46 عصر نویسنده تسنیم | نظر

غروب ها
بوته های یاس ِ اتاقم 
جوانه میزنند...

این 
بی شک
لذت بخش ترین ساعت این روزهای من است... 

 



+ اتفاق ِ خریدن ِ یاس ِ رازقی، قشنگترین حادثه اتفاقی این روزهای من شده 
+ عطرش..


+ تاریخ سه شنبه 93/5/14ساعت 7:49 عصر نویسنده تسنیم | نظر

درد امتداد دارد. 
تو را میکشاند
میرساند به جایی که روحت سِر میشود
جایی که دیگر بغض ندارد
گریه ندارد
فقط غم دارد
یک غم ِ پایان ناپذیر...یک غم ِ همیشگی.

درد امتداد دارد
وقتی جاخوش میکند در اعماق ِ دلت
وقتی عادت به داشتنش در سینه ات میماند
وقتی عادت میکنی به بودش ... طوری که وقتی نیست انگار چیزی، جایی گم شده...

میدانی رفیق
درد که زیاد شود
کالبد ِ بی جانی از شادی می آید و میشود نقاب
همیشه میخندی
همیشه شادی
و همیشه خوشبخت...
تنها
نیمه شب است که این پیراهن ِ چرکین خنده را در می آوری و خودت میشوی
خودت...


+ من ِ اینجا با من ِ جاهای دیگر فرق دارد...

+ تو اگر بودی
این همه غم نبود...میفهمی؟  

+دنیا برای دلم سنگین شده باز... 

+دنیای من پر شده از انبوه حرف هایی که خیره به ماه ... حسرت میشوند...
ح س ر ت ...  


+ تاریخ دوشنبه 93/5/13ساعت 6:38 صبح نویسنده تسنیم | نظر

سالهای سال بود که درونم آتشی میسوخت 
آتشی که نه دل ِ خاموشی داشت و نه توان ِ گُر گرفتن
روزی
نسیمی از کنارم عبور کرد 
خاکسترم را کنار زد

شعله هایم بزرگ شد
رشد کرد...
گرم شدم و  گرم کردم...

نسیم ، طوفان شد
شعله هایم را کوبید
و بعد 
این آتش ِ بی قرار ِ درونم را گذاشت و رفت...

حالا
من مانده ام و خاطره ای گرم 
من مانده ام و آتشی که میسوزاندم...ذره ذره...


و این روزها
آتشی درونم را می سوزاند که نه گرم است و نه زندگی بخش...
و سرکش شده 
و بی قرار ِ سوزاندن است 
و ...



+ تاریخ جمعه 93/5/10ساعت 11:6 صبح نویسنده تسنیم | نظر

هیچکس باورش نمیشود... اصلا ملموس نبود.شبیه رویا بود. حداقل شب ِ اولش شبیه یک رویای شیرین دوست داشتنی بود.
مثل این بود که از سفری سخت و طاقت فرسا رسیده باشی به خانه یک آدم بزرگ... نه توشه ای برایت مانده باشد و نه نایی برای ادامه راه تا رسیدن به مقصد، میانه این راه اما خانه ی بزرگی برایت گشوده شود و میزبان با مهربانی بخواهد که چند روزی مهمانش شوی.
بگوید و بخواهد که بیایی چند روز آسوده در پیشش بمانی، قوا بگیری و توان تحلیل رفته روحت را دوباره به دست بگیری.
به خودت نگاه میکنی...من؟ اینجا؟ خانه ِ علی بن موسی الرضا؟ آن هم سه روز..
اختیاری بر چکیدن اشک نداری . توی خسته ی این مسیر...توی گنهکار، توی بی چیز که چیزی نداشتی که حتی این راه را هم به پایان بری جالا شده ای میهمان کسی که همه اش لطف است و کرامت
و این سعادت به خاطر خوبی تو نیست...به خاطر کار خوب تو نیست که تو اصلا چیزی نداشتی. تو اصلا هیچ بودی و همه او بود...
همه اش بزرگی است و عظمت، همه اش مهربانی است و بخشش،همه اش رافت است...

***

اینها حال روز اول اعتکاف من است. وقتی تکیه ام را داده بودم به شبستان ِ علوی ِ صحن گوهرشاد ش و تند تند روی کاغذ مینوشتم این  همه مهربانی اش را...
وقتی مبهوت این لطف بزرگ فقط میتوانستم شکرش کنم... که اینقدر خوب است و خوبی اش انتهایی ندارد...

دلم میخواهد با تمام تفاخر به تمام عالم از سه روزی بگویم که همه لحظه هایش حلاوت بهشت را زیرکامم تازه میکرد...

 

+ قرار بود زودتر از امشب نوشته بشه اما... 
عید فطر مبارک 


+ تاریخ سه شنبه 93/5/7ساعت 1:11 صبح نویسنده تسنیم | نظر