سفارش تبلیغ
صبا ویژن

♥♥


مثلا دلم میخواست پست بگذارم و با یک دعوای درست حسابی بگویم تو را به خدا رهایمان کنید.همین شماهایی که غرق در لذت پیاده روی تند تند عکس هایش را منتشر میکنید و هی دل امثال من را بیشتر میسوزانید. دلم میخواست فریاد بزنم که : ما جرم کردیم درست! همین جاماندن بس نیست؟ خون دل چرا میدهید؟ چرا نمیگذارید افسوس ها و حسرت هایمان را دل نگه داریم؟
یا بگویم تو را به خدا لذت هایتان را توی گالری گوشیهایتان نگه دارید... انقدر نخواهید بسوزانید...ما...همین مایی که اینجا مانده ایم، ماندنمان برای مچاله شدن دل بس است...
میخواستم بنویسم اما دیدم سوختن برای حسین(ع) هم خودش عالمی دارد...عالمی که فقط  به اصطلاح جا مانده ها میفهمندش...عالمی که فقط اشک ها و بغض های دم به دقیقه و با هر نشانی جاری شدن را فقط همین ما #زیارت_نرفته_ها میدانیم و بس...
بگذارید...بسوزانید...
خوشا سوختن برای حسین(ع)...

 



+ تاریخ شنبه 95/8/29ساعت 8:32 عصر نویسنده تسنیم | نظر

خب آدم هرچقدر هم خودش را میان ِ کتاب خواندن و فیلم و آشپزی و تفریحات ِ پایان ناپذیر با دوستان و خرید و .... هزارتا چیز دیگر مخفی کند که این چند روز ِ سخت هم بگذرد و هی فراموشش شود که کجاست، باز نمی شود خب... یک جوری از یک جایی بیرون میزند. مثل ِ من وقتی که صبح هنوز درست حسابی از خواب بیدار نشده، صفحه پیامک را باز کرده ام و تند تند غر میزدم ... غر میزدم و اشک میریختم و گلایه میکردم که همه دور و برم پر از کسانیست که هرروز را کنار ِ هم نفس میکشیدیم و حالا همه شان _ همه ِ همشان_ دارند طی طریق میکنند مسافت بین ِ نجف و کربلا را و من اینجا به معنا واقعی ، تنهایی و "خُسر"را میچشم... که این تنهایی بیشتر از مفهوم ِ مصطلح ِ تنهایی " جاماندگی" است با همه پیش و پس اش! که چقدر تلخ است این تنهایی ِ جامانده..که این اشک ها و غرها از نبودنِ "یار" نیست. از نبودن تو او و همه دیگران نیست... از نبودن ِ این "من" است آنجایی که دلش هست...
او هم زائر ِ حسین (ع) بود اما آن لحظه همه چیزی که بود یکی از خیل ِ همه هایی بود که مرا تنها گذاشته بودند ... شاید هم شده بود نامه بر و گله کننده من به حسین(ع)...

آدم نمیتواند همه چیز را ببیند و هیچ چیز نگوید... بالاخره از یک جایی بیرون میزند...


+ تاریخ پنج شنبه 95/8/27ساعت 5:9 عصر نویسنده تسنیم | نظر

 

پاییز را هیچوقت دوست نداشتم. چرا؟ معلوم بود! پاییز همه چیزش اشک بود. مسیر ِ دانشگاهش اشک بود، مسیر ِ حرم هایش اشک بود، آسمانش اشک بود، روزش اشک..شب...خرید...درس...
پاییز برایم شده بود فصلی که قطره قطره  سوی چشم هایم را میبرد و من باید همیشه از قبل میترسیدم که وای پاییز ِ امسال را باید چگونه بگذرانم؟
امسال هم همین بود... هی فکر میکردم که این حال و هوایی که از اواخر مهر می آید و مینشیند روی دلم را چطور بگذرانم که سنگینی اش را بتوانم به پایان برسانم؟ فکر میکنم درهمین خیالات ِ خنده دار ِ " هنوز که آن حال و هوای مزخرف ِ پاییز نیامده" بودم که دیدم رسیده ام به اواخر ِ آبان ِ مزخرفش ! و من حتی یک بار هم فکر نکرده بودم چقدر این هوا گرفته ست... و حتی فکر نکرده بودم دیگر دست خودم نیست و به یاد هیچ اتفاق مسخره ای نیفتاده بودم که بخواهم چشم هایم را تر کنم...
بعد نشستم و فکر کردم باید انگار از این به بعد این سردی ِ هوا را دوست داشته باشم چون تو هستی... حتی این غرغرهای سردی اش را! حتی تر میشود وسط ِ پاییز هم با آهنگ های غمگین هم خندید اگر...اگر کسی که باید باشد، باشد...

 

 

 

+ پاییز هم میشود سبز شود اگر قدم های تو کنار ِ من باشد...
+ عکس: مهرماه 95


+ تاریخ شنبه 95/8/22ساعت 8:8 عصر نویسنده تسنیم | نظر

کل ِ فکر ِ دوتاییمان را ریختیم کف ِ دستمان و راه افتادیم توی حرم و نگاه کردیم به چشم دختربچه های سه ساله...
دلمان را خوش کردیم به لبخندی که با هر ناز ِ دخترانه موقع انتخاب گل سر ها بین دردانه های سه ساله به لب های شما می آمد ... گفتیم همین لبخندتان برای زندگیمان بس است...

#هذا بضاعتنا بانو...


+ تاریخ شنبه 95/8/15ساعت 9:26 عصر نویسنده تسنیم | نظر

گاهی فکر میکنم برای این اتفاق خیلی زود بود. اینکه یکهو سر بخورم و بیایم وسط معرکه ای دیگر. ترس دارم. دست هایم یخ کرده اند و کف دستهایم عرق کرده. سمیرا میپرسد: خوبی؟ و من برای هزارمین بار دروغ میگویم که خوبم . دروغ میگویم. خوب نیستم و همه وجودم را ترس گرفته. از اتفاق میترسم. از دنیا و مافیهایش میترسم. از آینده میترسم. از حال...از گذشته... همه چیزی که میفهمم ترس است.
بروی ترس است...بمانی ترس است...
دورتا دورم را پر از کتاب میکنم و خودم مینشینم وسطش. میخواهم دلهره هایم رهایم کند. نمیشود. هرکلمه خیال است. خیالی که مرا به تو میرساند. خیالی که مرا گرم میکند و بعد یکهو همه جا تاریک میشود. چیزی می آید و می افتد روی گرمی خیالاتم. می افتد درست میان دوست داشتنی که داریم هجی میکنیم کف دست یکدیگر و من زار میزنم...
همه میگویند طبیعی است. دنیا همیشه همین روزها را برای همه آدم ها داشته. همه میگویند اینکه مطمئن نیستی، اینکه از چیزی میترسی یعنی دارد همه چیز درست پیش میرود اما من فقط کف دستهایم را که یخ کرده مشت میکنم و میگویم : میترسم...

گاهی فکر میکنم برای افتادن ِ این اتفاق ِ غیر ِ معمولی زود بود... باید میگذاشتم جهان‌م همچنان منطقی میگذشت...

...

خاکستری رنگ ِ تردیدهای ِ مایل به سیاه است.. تردیدهایی از غم.جنس ِ بودن ِ تو سبز است. روشن است. زیباست. خاکستری ِ مایل به سبز که نداریم نه؟
پس بگذار سبز بماند... سبز ِ سبز...


+ تاریخ سه شنبه 95/8/11ساعت 8:16 عصر نویسنده تسنیم | نظر

درست وقتهایی که فکر میکنید دیگر حافظه تان به دقیقی گذشته برای ثبت ثانیه های نفس کشیدن خوشبختی یاری نمیکند، همان وقت ، درست همان وقت است که از همه چیزی که باعث شد دیگر حافظه تان جایی برای ثبت این لحظه ها نداشته باشید متنفر میشوید...


+ تاریخ سه شنبه 95/8/11ساعت 6:48 عصر نویسنده تسنیم | نظر