سفارش تبلیغ
صبا ویژن

♥♥


اینکه با تمااام ِ وجود سایه دستانش را بالای سر ِ زندگی ات ببینی و نفس بکشی و هی نفس بکشی و هی عمییییق تر نفس بکشی و شکر کنی که انقدر نزدیکش شده ای....
اینکه دستت را بگذاری روی همان رگی که خودش گفته از آن نزدیک تر است و به صدای ضربان قلبت گوش دهی و با آن هم نوا شوی و هی اشک بریزی و شکرش کنی
و هی مدااام شکرش کنی که هست ...که می بیند... که خیلی بیشتر حالا " خدای" تو شده است...خدای ِ دخترکان ِ کوچک ِ غمگین ِ بی پناه...
...
این لحظات را فراموش نمیکنم خدای ِ من...
این لذت ِ عمیقی که امروز به من چشاندی...اشکی که از شوق از چشم هایم جاری کردی و خوشحالی که فقط توانستم با سجده شکری در برابرت از تو تشکر کنم.. فراموش نخواهم کرد
لطف ِ بزرگ ِ زندگی ام
مهربانی ِ همیشگی ات را که باااز به من نشان دادی...
فراموش نخواهم کرد...

 

 

 

+ گمانم به میهمانی دعوتم کرده اند...
 


+ تاریخ دوشنبه 94/2/28ساعت 10:57 عصر نویسنده تسنیم | نظر

 

هنوز تازه زبان باز کرده بود و در ترکیبی از کلمات من در آوردی ِ کودکانه و حروف الفبا  میتوانست کلمه بسازد و به زبان کودکانه اش بیاورد
تازه فهمیده بود آن کسی که که هرروز میدیدش و قدش بلند بود و محکم میان آغوشش میگرفت و با صورت نه چندان نرمش او را میبوسید همان "بابا"یی که تازه یاد گرفته است به زبان بیاورد.
پدر اما در شیرینی "بابا" گفتن ِ طفلکش غرق بود. کودک هرروز با دیدن پدر بلند بلند شروع به بابا گفتن میکرد و مرد در خلسه ِ صدای کودکانه ِ فرزندش غرق میشد..آن قدر غرق که یادش میرفت جوابش را بدهد
شعف ِ پدر ، طفل را بیشتر به هیجان می آورد. فکر میکرد این هم لابد بازی جدیدی است. اینکه مدایم بگوید" بابا" و مردی آن طرف تر از ذوق به هیجان بیاید . صورتش از هم باز شود و لب هایش را به روی گونه هایش بگذارد و محکممم ببوسدش.
دوباره و صد باره بی آنکه انتظار شنیدن جوابی داشته باشد "بابا بابا" میگفت و از لذت مرد ِ سیبیلو ِ قد بلند ِ صورت زمخت به هیجان می آمد. پدر اما گه‌گاه تازه به یاد می آورد باید جواب طفلکش را بدهد. اما ترس از اینکه پاسخ به بابا گفتن کودکش او را محروم از شنیدن صدای کودکانه ای که نسبش را فریاد میزند ، نمیگذاشت قربان صدقه ِ طفلش شود.
تنها او را محکم میان آغوشش میفشششرد و با او حرف میزد ...

***

شاید همان کودک ِ تازه زبان باز کرده ای باشم که شوق و ذوق ِ پدرگونه معبودم را از صدا زدنش میبینم و باااز غرق در خوشحالی او، به صدا زدنش مشغول میشوم
و شاید عزیزخدای ِ من ، همان پدر مهربانی باشد که دلش شیرینی صدای ِ کودکانه طفلش را بخواهد و دلش نیاید که جوابش را دهد و فقط محکمممم میان ِ آغوشش بگیرد و هی آرامش به دلش بریزد و از او بخواهد بااز صدایش کند...
 

 

 

 

+ دوز ِ عاشقانه این متن بیشتر از چیزیست که به نظر می آید:)

 


+ تاریخ پنج شنبه 94/2/24ساعت 6:29 عصر نویسنده تسنیم | نظر

تو
رویای مرا
از خواب هایم
ربودی...


+ تاریخ شنبه 94/2/19ساعت 9:35 عصر نویسنده تسنیم | نظر

این باران چهارم بود...باران ِ چهارم امروز ...

اولینش صبح بود
وقتی هنوز قدم هایم را نگذاشته بودم به حرم. سرم را گرفتم رو به آسمان و دعا کردم سنگینی دلم کم شود
دعا کردم ببخشم و بخشیده شوم

بعدی ش چند دقیقه قبل از بیرون آمدن از کتابخانه بود. چادرم هی می افتاد روی سنگ فرش های صحن ِ انقلاب که چشم هایم همراه با آسمان  تر شد و رو به گنبد ، وقت ِ سلام خواستم لب بگشایم به شکایت...
که نشد
اشک شد و سکوت...


سومین باران هم وقتی بود که تازه کلید انداخته بودم به در ِ خانه  و عطر ِ محمدی های باغچه و یاس های امین الدوله بین قطره های باران بازی شان گرفته بود با دل من
فکر کردم چه وقت خوبیست برای لذت بردن
چه وقت خوبیست برای عاشق شدن
نشد
نه از کنار ِ محمدی ها عبور کردم و نه تا عمق ِ وجودم یاس ها را بوییدم...
از آنطرف ِ حیاط، جوری که هیچ عطری از هیچ کجای ِ این اردیبهشت به مشام ِ احساسم نخورد عبور کردم و خودم را انداختم گوشه اتاق...


و چهارمینش
همین حالاست
همین حالایی که برق ها را خاموش کرده م و باران تند تند دارد به پنجره نیمه باز اتاق میخورد و گه گاه صورت من را هم خیس میکند
همین حالایی که رعد و برق گاهی اتاق خسته م را روشن میکند
حالایی که سر انگشتانم را سفت گرفته م تا از انزجار ِ درونش ننویسد
از تنفری که میان دلش وول میخورد حرفی نزند و کلامش را بپیچد میان چهارتا کلمه توصیف گونه مسخره
مبادا
یادش برود زخم هایی که بر دلش خورده...
***



نوجوان که بودم ، همان وقت ِ سرخوشی های دخترانه نوجوانی، خودم را باران بهار میدانستم که خزان ندیده... به همان اندازه شاد و به همان اندازه اشک آور
حالا هم من ، هم همین باران بهار ، میدانیم که وجه شباهتمان علاوه بر لطافت،  ترسناکی ِ موقع زخم خوردن است...
همانم
فقط زخم میزنم...بی رحمانه...

 

 
+ و همانا خدا بهترین وکیل و مدافع است... 


+ تاریخ پنج شنبه 94/2/17ساعت 10:52 عصر نویسنده تسنیم | نظر

تو را نه این‌که فراموش کنم

نه!

یک گوشه‌ای از همین گوشه‌ها فقط

خاک کرده‌ام.

گه گاهی سری می‌زنم به مزارت

فاتحه‌ای برایت می‌خوانم

و عبور می‌کنم...

و مواظبم حتی ذره‌ای از غبار ِ خاطراتت روی دلم ننشیند

که سنگینش کند

سردش کند.

دل سپردن به زندگان ِمرده مکروه است

جانت را کدر می‌کند

روحت را یخ!

 

 

 

این متن رو وقتی هفده سالم بود نوشتم
اون وقتا نمیدونستم وقتی بیست ساله میشم چقدر این کلمات برام واقعی میشن...


+ تاریخ چهارشنبه 94/2/16ساعت 7:59 عصر نویسنده تسنیم | نظر