• وبلاگ : يک جرعه آسمان
  • يادداشت : توفيق ِ اجباري دوست داشتني :)
  • نظرات : 1 خصوصي ، 6 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ميم 
    اِوا !!
    خب زودتري خودتو معرفي بنما . . .
    :دي
    پاسخ

    ميشناسين ک منو ديگه! :دي
    + ميم 
    . . .
    چقدر خوب که رفتيد ... کاشکي من به جاي شما بودم ...
    نمي دونم :دي
    من که آدرسِ وبلاگتون رو از سامع سوم ديدم و خواننده ي مطالبتون شدم :)
    فقط اگر بيپفا عضو باشيد مي دونيد کيم و الا
    برام سوال شد کيم من ؟
    پاسخ

    ميدونم کي هستيد ديگه! ميشناسمتون:) پيچيده اش نکنيد يه موقع همديگه رو ميبنيم بد لو ميره ميشناسمتوناا:دي
    + ميم 
    من که هر سال پرپر مي زدم واسه راهيان و تو 3-4سال قبل هر سال رفتم امسال ...
    کاشکي جور بشه برم ...
    ولي به قولِ شما بيشتر به خاطرِ تنهاييش و خلوتي که بعيد مي دونم باشه ...
    دلم يک خلوتِ غريبانه ميخواهد (البته اگر کار بگذارد ...)

    برام حالبه جايي مي نويسم که نه من شما رو مي شناسم و قطعا نه شما منو ...:)
    خلاصه اينکه ببخشيد که چرت و پرت مي گوييم زياد :سوت
    پاسخ

    راستش من دوست ندارم و نداشتم برم. دلايلش هم الان وقت گفتنش نيست...دقيقا خلوت ميخوام ... چقد جالب! من فکر ميکردم هم شما منو ميشناسيد ، هم من تقريبا شما رو ميشناسم:) يني اشتباه ميکردم؟
    + ريحانه جوان 
    پ حال و هوات ي جورايي مثه خودم بود,مني که فکرشششششم نمي کردم به دلايل مختلف توفيق پيدا کنم در حاليکه دلم پپر مي زد واس اونورا... نه واس تفريح و اب و هوا اينا,نه]واس دلم...فقط همين...
    يه وقتايي دل ادم بهونه گير ميشه و خودشو به زمين و زمان مي کوبه و با هيچي خر نميشه و بايد هموني رو که مي خواد دستش بدي...بچست ديگهههه.... مني که تا دوساعت قبل حرکت از خونه به دانشگاه فک ميکردم با راضيه ميريم يهو راضيه زنگيد و گفت و من بايد تهنا برم چون اون تو گروه تو افتاده... نمي دونه چه حالييييييييييييي شدم....ولي باز گفتم خداروشکر هرچي خدا بخواد عشقه.... و اين در صورتي بود که راضيه شخصا به مسولا گفته بود که تو گروه اول يني با من مي خواد بره اما تقسيمش کرده بودن تو گروه دوم....آره واقا خيلييييييييي خوشحالم تنها رفتم ديار عاشقان...شايد اگه فاطمکه و راضيه بودن شيطنتامون اجازه نمي داد بريم تو اون حال و هواي واقعي...شايد اون چيزايي رو که درک کرديم از داداشامون اينقدر خوب درک نمي کرديم...شايد.... هزارتا شايد ديگه که تو دلمه و تو ذهنت...ئقتي برگشتم فقط گفتم:خداروشکر که خدا خواستي تهنا برم...تهناي تهنا از زمينيا چون تو هميشه باهام بودي...هميشه...
    پاسخ

    ريحانه ما ازين چيزام بلده بنويسه و رو نميکنه يني؟:)) البته من راضي بودم راضيه رو ميفرستادم پيش شماهااا! پدر مارو ک درآورد:|
    + ريحانه 
    آخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ دلتو قربون!!!!!
    :)
    خوش بحالت..
    منکه بابام نميذاره برم :(
    خيلي تجربه خوبي بوده برات حتما ...
    پاسخ

    دفعه دومم بود البته... انشاالله قسمتت:)