وبلاگ :
يک جرعه آسمان
يادداشت :
توفيق ِ اجباري دوست داشتني :)
نظرات :
1
خصوصي ،
6
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
ريحانه جوان
پ حال و هوات ي جورايي مثه خودم بود,مني که فکرشششششم نمي کردم به دلايل مختلف توفيق پيدا کنم در حاليکه دلم پپر مي زد واس اونورا... نه واس تفريح و اب و هوا اينا,نه]واس دلم...فقط همين...
يه وقتايي دل ادم بهونه گير ميشه و خودشو به زمين و زمان مي کوبه و با هيچي خر نميشه و بايد هموني رو که مي خواد دستش بدي...بچست ديگهههه.... مني که تا دوساعت قبل حرکت از خونه به دانشگاه فک ميکردم با راضيه ميريم يهو راضيه زنگيد و گفت و من بايد تهنا برم چون اون تو گروه تو افتاده... نمي دونه چه حالييييييييييييي شدم....ولي باز گفتم خداروشکر هرچي خدا بخواد عشقه.... و اين در صورتي بود که راضيه شخصا به مسولا گفته بود که تو گروه اول يني با من مي خواد بره اما تقسيمش کرده بودن تو گروه دوم....آره واقا خيلييييييييي خوشحالم تنها رفتم ديار عاشقان...شايد اگه فاطمکه و راضيه بودن شيطنتامون اجازه نمي داد بريم تو اون حال و هواي واقعي...شايد اون چيزايي رو که درک کرديم از داداشامون اينقدر خوب درک نمي کرديم...شايد.... هزارتا شايد ديگه که تو دلمه و تو ذهنت...ئقتي برگشتم فقط گفتم:خداروشکر که خدا خواستي تهنا برم...تهناي تهنا از زمينيا چون تو هميشه باهام بودي...هميشه...
پاسخ
ريحانه ما ازين چيزام بلده بنويسه و رو نميکنه يني؟:)) البته من راضي بودم راضيه رو ميفرستادم پيش شماهااا! پدر مارو ک درآورد:|