گاهي بعضي حرفهايت"من" را نه؛"دلم" را نه؛ فقط
"بعضي ها" را رنجان مي کند. مثل خودت هستم:با احساس, اما حق بده نيش زبانت احساسم را حساس کند
مي
توانستم آن هنگامي که زمزمه لبانت دلم را لرزاند؛مثل "تو" کلام را طوري
بپرورانم که سوزش نيش کلام مرا اين بار "تو" هم حس کني ولي؛ من گاهي سکوت
را اجباري مي دانم و شايد اين است ذفرق ميان من و تو.آنجاي که عقل به دل
باج داد ؛همين جا بود مرز ميان کلام تلخ تو و سکوت من,سکوتي که نتوانست بگويد :دلم مي خواهد که در جوابش فلان کنم
سردم
شد.ناگاه شانه هايم را بالا مي اندازم ,خنده ام مي گيرد؛ اين يعني:مهم
نيست. سخت است گوش دادن به حرف شانه هايم براي اينکه بيخيال اين فکر و
خيالي که در سرم از تو ريشه دوانده بشوم.نمي دانم من سخت مي گيرم يا ديگران
ساده؟؟؟آرام پلک مي زنم,با خنده ام ,گريه ام مي گيرد
چه رسمي شده ام,از
من بعيد است.به ياد آوردم که ياد گرفته ام گاهي يادم رود ولي تو يادت
باشد"گاهي شايد
آن "بعضي ها" (من) باشم.عجيب است استاد ساکت شد,کلاس
تمام,گوش شنيد اما کبوتر ذهن
جاي ديگري پريد,هيچي نفهميدم,حتي امروز تورا,و حتي الان خودم را...