• وبلاگ : يک جرعه آسمان
  • يادداشت : و کسي نيست خريدار ِ دل ِ وامانده...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 2 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ريحانه 
    دقيقا
    اين همون چيزي بود که بهم مي گفتي و تو کتم نميرفت
    همون چبزي که اونوروزم که با هم حرم بوديم دلت که لرزيد چشات که سرخ شد صورتمون که خيس شد گفتي بهم ولي من تو کتم نرفت و فقط بهت لبخند زدم,که ازون ب بعد کلنجار پشت کلنجار که ب قول خودت:سوز حسين ما را بس ولي...
    همون چيزي که همين چن شب پيش هم تو اس گفتي و من بازم و بازم و بازم تو کتم نرفت,هي در جواب است تايپ کردم که چقد به درک بالايي رسيدي که مي توني اينجوري فک کني که چقد خوش به حالته که فقط به سوز حسين قانعي که من نمي تونم اينطور باشم که وقتي ميسوزم بايد حرمي باشه که بهش چنگ بندازم که من هم مهرشو مي خوام هم سوزشو هم حرمشو,که........ هي نوشتمو هي پاک کردم و تهش رسيدم به همين جمله که اس دادمت,که آرومم کني ولي نگي بي حرم ميشه:وقتي همه دارن پرواز ميکنن سمت حضرت دلبر ,سمت آسمون,تو سفت چسبيدي به زمين,پاهات ميخکوب زمين...اينه که درد داره
    اين روزا همه شبيه همن,چون ته حال همه مي رسه به همه,مي رسه به "حسين"

    لبيک يا حسين
    پاسخ

    ريحان جان ن اينکه ب سوز دل قانع باشم ...نه اينکه برام بس باشه اما وقتي دستت کوتاهه...و خودت سرتاپا نداشتن و نبودن مجبور ميشي راضي بشي...بلکه اين دل خدايي نکرده گله نکنه...