سفارش تبلیغ
صبا ویژن

♥♥


شرط میبندم وقتی حرفهایش را مینوشت ، به هیچکدامش اعتقادی نداشت"
احتمالا حواسش نبود که کسی دارد به ریز ِ ریز رفتارهایش نگاه میکند که اینطور روسری مشکی اش را تا جلوی چشم هایش کشیده بود پایین و چادرش را تا روی لب هایش بالا آورده بود و تند تند و سر به زیر میرفت که کلاسش را پیدا کند.
خودش را میکشید... تند تند راه میرفت اما سنگین حرکت میکرد. تحمل وزن این همه فشار انگار افتاده بود به جان ِ پاها. نمیتوانست مثل همیشه تندتند راه برود. باران...باران ِ بیرون ِ پنجره ،خیس ِ خیسش کرده بود. باران ِ صبح ِ مهر ماه...مهر ماه ِ دردآلود ...

" شرط میبندم وقتی داشت آن حرفها رو مینوشت، فکر نمیکرد که کسی ممکن است ، درست از لحظه ای که خودکارش را هل بدهد توی کیف نگاهش را بدوزد به او"
نمیدانست وگرنه حتما نمیگذاشت بغض کند
نمیگذاشت حتی در سالن خلوت دانشکده هم چشم هایش داغ شوند و اشک پشت ِ پلک هایش بالاپایین بپرد. نمیگذاشت ... احتمالا میخندید. احتمالا زنگ میزد و سراغ دوستانش را میگرفت و مینشست کنارشان میخندید. میخندید... پشت ِ نقاب ِ همیشگی اش میخندید... بلند بلند...

اما من نگاهش میکردم. اول که آن متن را خواند داغ شد، بعد دستهایش یخ کرد. بعد کنار شوفاژ کتابخانه دستهایش را گرم کرد_ که گرم نمیشد_ چادرش را سر کرد و کیفش را برداشت و رفت. بعد هم همانطور که راه میرفت سرش را پایین آورد و روسری اش را تا روی چشم هایش کشید پایین. دستش را زیر چادرش برد و جلوی صورتش را طوری که کسی نفهمد ، پوشاند.
بعد هم قبل از اینکه سرخی چشم هایش را کسی ببیند ، چند قورت آب را به زور به سمت دهانش برد و نشست روی صندلی سوم گوشه پنجره.

" شرط میبندم که اگر میدانست دارم نگاهش میکنم، به جای گریه ، جلوی چشم هایم از شرم میخندید..."


 

+ توصیف انتزاعی نبود


+ تاریخ چهارشنبه 93/7/23ساعت 12:43 عصر نویسنده تسنیم | نظر