سفارش تبلیغ
صبا ویژن

♥♥


اولش فقط نگاه میکرد. بعد کمی ترسید. یکهو انگار تازه باورش شود فهمید گم شده. چشم هایش مدام به اطراف میچرخید. زد زیر گریه.نمیدانست کجاست. آرام شد، باز اطرافش را نگاه کرد و بلند گریه کرد. چند قدم جلوتر رفت، پیدا نمیکرد و گریه اش شدت میگرفت. بین یک عالمه خانم چادری چهره هیچکس برایش آشنا نبود. اشک هایش تند تند سر میخورد روی صورت سبزه اش و می افتاد روی شال گردن ِ صورتی ِ چرک مرده اش. داشتم قرآن میخواندم - یس - .حواسم هی به سمتش بود و نبود. بی قراری اش را می دیدم و فکر میکردم حالاست که پیدا کند اما نمیکرد. بیشتر نگاه میکرد و بیشتر سرگردان میشد. قرآن را بستم و بلند شدم. از پشت ِ سر در آغوش گرفتمش. گفتم : گم شدی؟ درست عین ِ عین ِ خودم که وقتی گریه میکنم هیچکس از حرفهایم چیزی نمیفهمد- بس که نامفهوم حرف میزنم- شروع کرد به حرف زدن. تنها دو کلمه اش را فهمیدم : " مهر بذارم.... نیست..."
حدس زدم که رفته مهر بردارد - یا بذارد - و وقتی برگشته نفهمیده کجاست.اشک هایش را از صورتش پاک کردم و گفتم پیدا میشود. گونه هایش تلفیقی شده بود از سرما و گرما.بین بالهای چادرم پنهان شده بود. گفتم : گریه نکن دیگه، پیدا میشن. " کمی آرام شده بود. دستهایش را محکم بین ِ دستهایم گرفته بود. سرد ِ سرد... ترس از دستهایش معلوم بود ، از محکم گرفتن ِ انگشتانم.
بین ِ فرش ها راه می رفتیم و میگفتم : هرجا به چشمت آشنا اومد بهم بگو" چشم ِ آرامی گفت و دوباره خودش را بین چادرم پنهان کرد. دلم...نمیدانم چرا دلم اینقدر بلند بلند می تپید...قلبم انگار میان سینه ی دخترک بود. مثل ِ او بی قرار. گوشه همین فرش های نم دار ِ صحن بود که مادرش را پیدا کرد و بی آنکه خداحافظی کند خودش را انداخت در آغوشِ ِ مادرش.
وقتی رفت تازه انگار نوبت من شده بود.
اصلا برایم فرقی نمیکرد کجا زانو زده م.نشستم و شروع کردم به زار زدن. گم شده بودم.هراس داشتم.خودش میدانست که بدجور گم شدم و حتی بین عالمه آدم ِ خوب ، باز کسی را نمیشناسم. باز غریبی م میکند.نشسته بودم زیر  ِ نم نم ِ باران، رو به روی ایوان ِ طلا و زار میزدم و دستهایش را میخواستم. همینقدر که باشد و آرامم کند. همینقدر که بین این دنیا قدم بزنم و خداوندم را پیدا کنم...مطمئنم کند که پیدا میشوم.
حال ِ دخترک ِ گم شده حال ِ من بود انگار...
گم شده بودم.. خودم و ترس هاایم
خودم و گم شدن هایم ...

 

+ بی ربط نوشت ِ مهم :
بیایید با هم یاد بگیریم که نوشته های عاشقانه حتما نویسندهِ عاشق ندارد
و نوشته های غمگین ، نویسنده  ِ غمگین
والسلام:|


+ تاریخ شنبه 93/8/24ساعت 10:11 عصر نویسنده تسنیم | نظر