- فاطمه؟
نمیشنوم...یعنی یک حالتی که میشنود اما نمیشنود، سرم داخل کتاب است و غرق ِ کلمات شده م. حتی دردم هم فراموشم شده. دستم را محکم گذاشته م روی دلم و غرق کلمات شدم...
_ فاطمه جان؟
انگار یک نفر زده است پشتم. تازه متوجه صدایش میشوم .
-میای اینجا چند دقیقه ؟
هنوز تری ِ کلمات روی ذهنم مانده و نمیشود جدا شوم. میخواهم که چند لحظه صبر کند تا بروم...
...
لحظه ها به دقیقه ها می کشد و من هنوز سرجایم نشسته م.
- فاطمه؟
...
- حبیبی فاطمه؟
...
چند بار "حبیبی فاطمه" را صدا میکند و یکهو انگار یاد یک چیز می افتد
آرام آرام زیر لب میخواند " فاطمه حبیبم...بی تو من میمیرم...یا زهرا..."
...
...
...
چند دقیقه است کنارش نشسته م
اصلا فراموش کرده من را صدا زده...
فقط دم گرفته و اشک میریزد...
+ راستی...فاطمیه نزدیک است...
+
تاریخ شنبه 93/12/9ساعت 7:16 عصر نویسنده تسنیم
|
نظر