دست و پاهای کوچولویش را که بغل میگیرم به سالهای قبل فکر میکنم که آرزویم بود کودکی با همین نسبت و با همین جثه را با تمام وجود میان آغوشم بفشارم و جس کنم دیگر هیچ غمی در دنیا ندارم و حالا همین موجود ِ کوچک ِ بامزه در آغوشم است و زندگی هنوز هم سخت است...
بعد به تمام آرزوهایی فکر میکنم که اگر مستجاب شوند زندگی روی خوشش را به من نشان میدهد! دنیا همینقدر احمقانه تسلسلی است مغموم از خواسته هایی کوچک که فکر میکنیم اگر به آنها برسیم دیگر هیچ غمی نخواهد بود...
پینوشت: عمگی آنقدر شیرین است که وقتی دست و پاهای کوچکش را نگاه میکنم به معنای واقعی هیچ چیز ِ هیچ چیز در دنیا نمیتواند ناراحتم کند.این حس ِ ناامیدی همیشگی من هیچ ربطی به شعف ِ فوق العاده م نسبت به این موجود کوچولو ندارد:)
+
تاریخ جمعه 95/12/20ساعت 8:51 عصر نویسنده تسنیم
|
نظر