سفارش تبلیغ
صبا ویژن

♥♥


بیا با هم یک قرار بگذاریم
بعضی شب ها
مرا در آغوشت بگیر
و محکم
بمیرانم...

آغوش تو به اندازه دخترهای زانو به بغل ِ گوشه اتاق که جادارد خدا...نه؟


+ تاریخ دوشنبه 93/11/27ساعت 7:57 عصر نویسنده تسنیم | نظر

شده است کار هرروزه ام...اینکه چشم هایم را ببندم و فکر کنم
به پروانه!
به پروانه که نمیدانم میدانست روزی مجبور خواهد شد *مصطفی را ترک کند و برود یا نه...
به پروانه که نمیدانم فکر میکرد یک روز زیر ِ قرارش بزند و فکر کند رفتن میتواند بهتر از با مصطفی ماندن باشد

پروانه ...پروانه...
زنی که هیچوقت ندیدمش و این روزها تمام ِ من درگیر نگاه هایش شده...
زنی که بی آنکه بدانم مرا ربط میدهد به خودش ، طوری که دیگر هرچه به آینده م فکر میکنم جلوی چشم هایم می آید

پروانه شدن ترس ِ این روزهایم شده
پروانه ای که قرار بود دور ِ شمع ِ وجودی ِ مصطفی بگردد
پروانه ای که قرار بود با زندگی ِ مصطفی ای ِ چمران پرواز کند و "پر باز کند، اما میانه راه ، در پیله ماند ...


و تو چمران!
چقدر بزرگی و خارج از حد ِ درکم ... هرچه بیشتر میخوانمت بیشتر گمت میکنم ... دورم میکنی از خودم و اشک مینشانی به گونه ام... و وقتی رهایت میکنم که ساعتهاست گونه هایم را تر کرده ای...

 

 

عکس: نقاشی ِ دکتر چمران
نقاشی که غاده ، همسر ِ لبنانی چمران میگفت پایین این نقاشی این جمله نوشته شده بود:
من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم
و کسی که به دنبال نور است، این نور هرچقدر هم کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود.


+ تاریخ یکشنبه 93/11/26ساعت 5:9 عصر نویسنده تسنیم | نظر

دارم هی پا به پای نمردن صبوری میکنم...

 


+ تاریخ سه شنبه 93/11/21ساعت 6:51 عصر نویسنده تسنیم | نظر

نه حوصله درست حسابی برای رفتن داشتم نه زمان مناسبی بود
دقیقا بین تعطیلات دو ترم و و وقتی که کلی کار برایش چیده بودم . پارسال هم گفتم نمیروم! گفتم حضورم در مشهد لازم تر است  ، گفتم ممکن است لازم باشد همان موقع ها مشهد باشم ... خودم برای خودم برنامه چیده بودم و گفته بودم نع ، نمیروم
امسال هم گفتم حس و حالش نیست. و فاطمه...دوباره این نگاه دلگیر فاطمه بود که مجابم کرد برای ناراحت نشدنِ حتی ته دلش ثبت نام کنم. با خودم هم گفتم : اسمم که در نمیامد! فاطمه هم ناراحت نمیشه اینجوری...
زد و بین ما چهارنفر فقط اسم دو نفرمان در آمد. دو نفری که فاطمه ِ دلیل ِ ثبت نام ِ سفر جزوش نبود.
حالا من مانده بودم و یک سفر زورکی در زمانی که قرار بود پراسترس ترین روزهایم باشد.
بین گروه چهارنفره اسم من و سعاده درآمده بود که به تفننی ترین شکل ممکن ثبت نام کردیم . با این تفاوت که من برای رفتن قطعی لازم بود فقط مدارکم را ببرم و سعاده به غیر از مدارک اجازه نامه ای هم از طرف همسر لازم داشت و آن را نداشت! قرار شد باز هم هردو نرویم ثبت نام. گفتیم زمانش خوب نیست . گفتیم حالا که از چهارنفر فقط من و تو ماندیم ، بهتر است بی خیال رفتن شویم. و خودمان هم البته بیشتر از هرکس دیگری میدانستیم این دلیل فقط و فقط یک بهانه است!
جرقه رفتن وقتی زده شد که همان وقت سردرگمی ، در جواب " هم رفتنش خوبه، هم نرفتنش برا همین دلم میخواد خودمو بزنم " گفت : "نخیر! برا همین هرچی پیش بیاد خیره"  خیلی زیاد آرام شدم و تصمیم گرفتم واقعا کاری به کار اتفاقاتی که می افتد نداشته باشم و بگذارم خودش بیفتد.
روزهای ثبت نام گذشته بودو من درگیر امتحانات بودم. ته دلم هم خوشحال از اینکه نشد که بروم .سه چهار روزی گذشته بود که پیام رسید هنوز وقت ثبت نام هست. باز اعتنا نکردم. چند روز که گذشت زنگ زدند و گفتند : نمیاین ثبت نام؟
دیدم مثل اینکه دقیقا خیر در رفتن است. آن هم نه به صورت یک سفر زیارتی سیاحتی! تک و تنها ، و دور از همه دوستانی که فکر میکردم با هم هستیم.
کل متن بلند ِ بالا را ننوشتم که بر حسب جَو و حرف های راوی که مدام آنجا تکرار میکرد شما دعوت شده اید بیایم وبنویسم من امسال دعوت شدم! نه ... اما سفر امسال حتی حال و حوصله حس معنوی راهیان نور را هم نداشتم. حال و حوصله پنج صبح بیدار شدن و تا یازده شب راه رفتن و یک عالمه اتوبوس سواری و چادر خاکی وکفش گلی و بیدار خوابی و حرفهایی که عمرشان فقط یک هفته است و ...
چند بار هم به همه گفتم فقط نیازمند یک سفر بودم و اگر به جای جنوب و راهیان نور ، شمال بود و شیراز و هرجای دیگر قطعا آنجا را انتخاب میکردم! با کسی رودربایسی نداشتم. بی حوصله بی حوصله اما صدایم در نمی آمد
هرچه روزها سخت تر میگذشت بیشتر به من خوش میگذشت. هرچه ناهار یخ کرده تر و بدمزه تر و بی نمک تر و نپخته تر بود ، من بیشتر کیف میکردم. هرچه کمتر میخوابیدم و خسته تر میشدم بیشتر سعی میکردم به همه بفهمانم وضعیت عالی است و همه چیز بر وفق مراد!
حالا همین کسی که به زور ثبت نام کرده بود ، یک دل جامانده داشت که دلش نمی آمد بردارد و ببردش مشهد...
رازش را نخواهم فهمید
فقط میدانم رزق زندگی ام را دقیقا از دست های شهدا و عطر زهرایی که در نقطه به نقطه آنجا پیچیده بود گرفتم... بی شعار و جَوزدگی!
همین!

 

 

 

+ از راویان خواننده این متن تقاضا دارم جان عزیزهایشان سه ظهر و هفت صبح و ده شب میکروفون را برندارند و شروع کنند به حرف زدن و هی گیر دادن به افرادی که چشم هایشان را به زووور نگه داشتند که روی هم نرود .  همین کارهاباعث  میشود که آخر سفر از ته اتوبوس یک صدایی درحالیکه صورتش پیدا نیست بلند بلند میگوید :" جون ماااادرت بذار بخوابیم"،" آقا تکراریه ، بسه " و ایضا صلوات هایی که مخل حرف زدن شماست می آید.
دیگه خود دانید!
+ لازمه بگم صداها مال کی بود ینی؟:دی


+ تاریخ شنبه 93/11/11ساعت 12:41 عصر نویسنده تسنیم | نظر