سفارش تبلیغ
صبا ویژن

♥♥


خدایا
یادت هست ششم فروردین ماه نود و چهار را؟ همان روزی که دست ِ بی پناهی ام را صبح گرفتم و خودم را رساندم به حرم. و حرم...حرم...حرم... تنها جایی که میتوانست برای مدتی مرا در آغوشش بگیرد تا نمیرم از این همه ترس..از این همه ایستادن و مقاومت ِ زجرآور.
خدایا تو حتما خوب آن روز تلخ را یادت هست. بهتر از من حتی. آن نماز ظهر را. آن التماس دعاها به هر غریبه ای را ... آن بغض را...آن غرور ِ شکسته شده ای که فقط خودش را با هزار زحمت به خانه رساند تا وسط ِ مترو بغضش نترکد...
تو خوب آن همه چیزی که در من مُرد را یادت هست. یادت هست که من امشب اینجا هستم....
که من امشب میتوانم راحت لبخند بزنم. با تمام اشتیاقم هی تو را شکر کنم و هی به یاد پارسال بغضم بگیرد..
ممنونم خدا
فکر میکردم قرار نیست کسی روزی مرا به خاطر آن همه زجر در آغوشش به این مهربانی بفشارد و من هی حالم خوب تر شود...
اما تو خوب میدانی کجا بهترین مرهم را روی دل بگذاری...



+حافظه م خط خطی شده. همه چیزها محو شده اند اما تلخی این ششم ِ فروردین از دلم نرفته...


+ تاریخ جمعه 95/1/6ساعت 9:47 عصر نویسنده تسنیم | نظر

دارم فکر میکنم اگر پارسال همین روزا وسط اون همه حال ِ بد و گریه های بی وقفه ، میدونسم یک سال دیگه اینجام و تازه قراره تا چند روز دیگه کجا باشم
بازم انقد سخت میگذشت؟

 

 

+ کاش تو سختی ها، آسونیای بعدش رو هم نشونمون میدادن... تو تحمل کردن اون موقعیت دردناک مرهم خوبیه...

+ چند ماه پیش تو هول و ولای درست شدن سفر کربلام همش تو این فکر بودم که روزی که همه کارای رفتنم درست شد بیام و اینجا بنویسم " یار پسندید مرا..."
اما الان که فقط یکی دو روز به رفتنم مونده اونقدر از این دعوت ناگهانی تو شوک ام که باورم نمیشه بتونم بنویسم " دارم میرم پیشش..."

+ چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن
  به امید ِ آنکه روزی، به کف اوفتد وصالی...

+الحمدلله...


+ تاریخ پنج شنبه 95/1/5ساعت 1:9 عصر نویسنده تسنیم | نظر