• وبلاگ : يک جرعه آسمان
  • يادداشت : عمرم ز دير آمدنت رفته رفته رفت...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 2 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ريحانه 
    آرههههههههههه,اصن کلا يه جوريه آدم مثلا از هيجده سالگي ميره نوزده؛يا از پونزده ميره شونزده احساس بدي که نه اتفاقا (شايدم بعضا)خوب و علکي مثلا(بزرگتر و فهميده تر و به درد بخور شدن تر)داشته باشي اما از نوزده که ميري بيست يا از بيست و ته ميري سي سالگي يه حسسسسسسسسسس بده نمدونم بگم:دل مردگي,پيري ,کاهش توان و نيرو, يا... خلاصه يه چيزي تو اين مايه ها پيدا مي کني و جالب تر اينکه به اين مسله توجه ميکني که:عه، دستي دستي عمر رفت هاااااا؛من چي شدم تو بيست سالگي؟يا مثلا سي سالگي؟؟؟ کجا وايستادم؟؟؟؟ميخواد چي بشه ايندمو و چي بشم؟؟؟؟ و هزار تا سوال ديگه(به اين سنا که مي رسي تو همين فکرا فرو ميري اينگاري يهو يکي تکونت ميده که حتي همون لحظه هم که شده به خودت بياي حتي اگه دو ثانيه بعدش باز همه چي يادت بره ولي کلا مثه يه تلنگر ميمونه ورود به اين دويي که کنار صفر فيگور گرفته(من تجربه بيست سالگيه چن تا از دوستاي صميمي و غير صميميو و حتي غريبه ها روپرسيدم بذون اينکه قبلش نظر خودمو بيان کنم اونايم حس منو تقريبا داشتن)(انگاري شتريه که در خونه حس خيليا جا خوش مي کنه)...دوست گلم بيست سالگيتتتتتتتت عالييييييييييييي,ان شاء الله
    پاسخ

    :) :*