امشب از شبهایی است که دلم میخواهد در اتاق را ببندم و در حالیکه بی خیال مقاله ها و آن کتاب قطور ِ دلنشین ِ لعنتی هستم بنشینم روی صندلی جلو لپ تاپ و بعد چند تا آهنگ بی کلام پلی کنم و در حالیکه یک صفحه ورد را باز میکنم تند تند شروع کنم به نوشتن...
و بعد اگر مامان بلند صدایم کرد و چند بار گفت : شام نمیخوری؟ بین بغض های درهم برهمم بلند – طوری که فقط صدای نه شنیدنم را بشنود بگویم : نع !
و بعد که بابا صدای بلند شده ویالن یا پیانو ، یا سه تار ، یا سنتور را شنیده بیاید و آرام بزند به در اتاق و داخل شود و یکهو نگاه کند به صورتم
و من قبل از اینکه اشک هایم را ببیند سرم را به بهانه گوشی بچرخانم سمت تخت و در جواب " این چیه گذاشتی؟ یاد کشتی های غرق شده ِ بیست سالگیم افتادم" بخندم و در حالیکه دستمال را با بیشترین طول و عرض روی صورتم گرفتم بگویم : خیلیم خوبه!
امشب از شبهایی است که دلم میخواد تا صبح بنویسم
تا زمانی که چشم هایم بخواهند که بسته شوند
یا زمانی که دیگر دلم اینقدر نگرفته باشد
و یا وقتی که دیگر خسته شوم از اینکه با خودم هی تکرار کنم : " اینکه آدم یک حرفهایی را بشنود یک مسئله است و اینکه این شنیده ها را از چه کسی بشنود یک مسئله!" و بعد بیشتر گریه کنم و بیشتر زیر لب بگویم " الهی و ربی من لی غیرک"
امشب از آن شبهاست که دلم میخواهد بعد از خیلی مدتها ، بی فکر به نبودن ، بی فکر به کارهای انجام نشده، هدف های نرسیده، خواسته های اجابت نشده خودم شوم و بنویسم...
تا وقتی که خوابم ببرد...
...
+ چند روزیست حس میکنم رمقم برای خودم بودن ، برای "فاطمه "بودن رفته... حس میکنم خیلی وقت است که خودم ، با همه ِ خودم بودن نخندیدم...
+ دوشنبه ها میتواند سر از جمعه شبها، شنبه صبح ها، سه شنبه عصرها، و حتی پنجشنبه صبح ها هم دربیاورد...
با همان میزان تلخی...
+ بعد خیلی خیلی مدت چیزی نوشتم که آرامم کرد...خدا را شکر!
امشب با تمام ِ تمام ِ تمام ِ وجودم " یا انیس من لا انیس له ، یا رفیق من لا رفیق له" خواندم و با تک تک سلول های وجودم ،پناهگاه و انیس و مونس بودنِ خداوندم را لمس کردم... با تک تک دانه های تسبیحی که می انداختم و میگفتم " من لی غیرک..." با ذره ذره تنهایی که داشت خفه م میکرد ...
+
تاریخ شنبه 93/10/27ساعت 9:8 عصر نویسنده تسنیم
|
نظر