سفارش تبلیغ
صبا ویژن

♥♥


هوای ِ سرد  و استخوان سوز ِ شب ِ کویر  را هیچ چیز گرم نمیکرد جز همان آتشی که درست کرده بودند و من زودتر از همه خزیده بودم و نشسته بودم رو به رویش. چشم در چشم ... مستقیم و بی پلک زدن.  هوا هنوز کامل تاریک نشده بود که چای آورده بودند و چه محشر گرمایی بود گرمای روی لیوان کاغذی برای سر انگشت های یخ زده من. لیوان به دست خزیدم کنار کپه آتش و بعد کم کم هوا آنقدر تاریک شد که دیگر بقیه دیده نمیشدند.
بعد خیلی زود بساط ویالن آماده شد و دخترک که آن همه راه از روستا تا وسط کویر را با ویالن آمده بود ، دفتر نتهایش را باز کرد و شروع کرد ب کوک کردن ویالن. گرمای آتش کار خودش را کرد... یکی یکی از هرگوشه انگار ک گرما مسحورشان کند آرام آرام آمدند نزدیک ِ آتش و همان جا روی شن ها نشستند.
ویالن کوک شد و صدایش درآمد. زخمه های سردی که داشت کم کم جان میگرفت برای شروع یک موسیقی گرم...آنقدر گرم که کسی یادش نباشد دارد در دمای زیر صفر وسط کویر تاریک ِ تاریک ِ تاریک آرام میگیرد.
ویالن شروع کرد به حرف زدن... اسم آهنگ را نمیدانستم اما هارمونی عجیبی داشت صدای آتش و سکوت بچه ها و نت هایی که در فضا می پیچید... چشم هایم داشت میسوخت. سر انگشتانم هم.. چای را خیلی وقت بود خورده بودم و حالا فقط یک لیوان کاغذی خالی در دستم مانده بود.. صدای نت ها همه وجودم را برداشته بود و برده بود به ناپیدا ترین نقطه ذهنم. پنهانی ترین جایی که حالا هرچقدر به آن فکر میکردم ، جز یک لبخند  ِ تلخ گوشه لب هیچ چیزی برایم نداشت..
بین سکوت ِ شکسته شده میان دو قطعه موسیقی ، رو به سحر گفتم : خیلی خوبه که الان ، امروز، اینجا، پارسال نیست
اول نفهمید یعنی چه. مشکوک و متعجب نگاه کرد. گفتم : وگرنه فکر کردی اگر الان پارسال بود من انقد آروم و شاد بودم الان؟
و خندیدیم.
قطعه دوم شبیه همه قطعه های نواخته شده نوازنده های مبتدی" سلطان عشق" بود. او میزد و ما همگی با هم میخواندیم. من باز ذهنم پرت شد به همان گمشده ترین قطعه ِ فراموش شده و محو شده خیالم. جایی که جز همان پوزخند معروف هیچ چیزی برای حس کردن نداشت... سحر نگاهی ب چشم های خیس زینب کرد و گفت: واااقعا که خیلی خوب شد که الان برای تو پارسال نبود!
و بعد هردو بلندتر از قبل خندیدیم
تلخ ِ تلخ ...

 

 

+ عکس: همان لحظه، همان روز، همان ساعت ، همان حس


+ تاریخ جمعه 94/9/27ساعت 11:7 عصر نویسنده تسنیم | نظر