سفارش تبلیغ
صبا ویژن

♥♥


قوی بودن را بلد نبودم. من هیچ چیز را بلد نبودم. از زندگی چهارتا شعر میدانستم و یک " دوستت دارم" که نمیدانستم میتواند چه بلایی سرم بیاورد. دنیایم را رویاهایم میساخت و کلی آرزو و یک عالمه هدف برای ادامه مسیرم...
سنی هم نداشتم . هجده ساله ها خیلی کمتر از آنی که فکرش را میکردم برای دیدن زندگی واقعی ،کوچک بودند.
داشتم میگفتم
من قوی نبودم. قوی بودن را هم بلد نبودم. نمیدانستم کسی که قوی است نباید گریه کند. نمیدانستم کسی که باید قوی باشد نباید بگذارد صدای بغض هایش را کسی بفهمد. نمیدانستم دو زانو نشستن روی تخت و تا صبح زار زدن کار آدم های ضعیف است..
من هیچ چیزی نمیدانستم جز گریه. من گریه کردن را خوب بلد بودم. من بلد نبودم یک روز را سر کنم بی آنکه این چشم ها خشک بمانند . من بلد بودم به ثروتمند ترین دختر شهر تبدیل شوم اگر اشک قیمت میداشت. و  چرا انقدر سخت؟ من میتوانستم ارزشمند ترین دختر ِ دنیا باشم اگر ...اگر اشک هایم برایش مهم میبود.
من برای بلد بودن خیلی چیزها بچه بودم. هجده سالگی را تا به حال نگذرانده بودم که بدانم چه طور میشود یک هجده ساله بود با انبوهی از درد توی سینه اما قوی!
من فقط میدانستم قلبم دارد از شدت احساس میترکد...

حالا بیست سال و پنج ماه و سه روزه ام
حالا دنیا آنقدر واقعی تر شده که از طعم ِ تلخ ِ واقعی ِ آن حالم بهم میخورد. حالا خیلی چیزها را تجربه کرده ام. دیگر اشک کم میریزم. دیگر گوشه اتاق روی ِ تخت دوزانو نمینشینم. دیگر نمیگذارم کسی صدای این بغض کردن ها را بشنود. و میدانم اشک...برای هیچکس قیمت ندارد ... اصلا کسی که اشک میریزد قیمتی نیست.
حالا بیست سالم تمام شده است و شباهتم به بیست ساله ها یک لبخند ِ مصنوعی است. نمیگذارم کسی از ته ِ چشم هایم با خبر شود حتی خودم.
من خیلی چیزها را یاد گرفتم. ..
به اندازه همه هجده سالگی...

اما همه این روزها میماند برای دخترک ِ کوچکی که یک روز ، لطافتش بیشتر از نگاه های سرد و خیره بقیه ، میتواند ته ِ چشم هایم را بخواند...


+ تاریخ دوشنبه 94/11/12ساعت 9:2 عصر نویسنده تسنیم | نظر