خب آدم هرچقدر هم خودش را میان ِ کتاب خواندن و فیلم و آشپزی و تفریحات ِ پایان ناپذیر با دوستان و خرید و .... هزارتا چیز دیگر مخفی کند که این چند روز ِ سخت هم بگذرد و هی فراموشش شود که کجاست، باز نمی شود خب... یک جوری از یک جایی بیرون میزند. مثل ِ من وقتی که صبح هنوز درست حسابی از خواب بیدار نشده، صفحه پیامک را باز کرده ام و تند تند غر میزدم ... غر میزدم و اشک میریختم و گلایه میکردم که همه دور و برم پر از کسانیست که هرروز را کنار ِ هم نفس میکشیدیم و حالا همه شان _ همه ِ همشان_ دارند طی طریق میکنند مسافت بین ِ نجف و کربلا را و من اینجا به معنا واقعی ، تنهایی و "خُسر"را میچشم... که این تنهایی بیشتر از مفهوم ِ مصطلح ِ تنهایی " جاماندگی" است با همه پیش و پس اش! که چقدر تلخ است این تنهایی ِ جامانده..که این اشک ها و غرها از نبودنِ "یار" نیست. از نبودن تو او و همه دیگران نیست... از نبودن ِ این "من" است آنجایی که دلش هست...
او هم زائر ِ حسین (ع) بود اما آن لحظه همه چیزی که بود یکی از خیل ِ همه هایی بود که مرا تنها گذاشته بودند ... شاید هم شده بود نامه بر و گله کننده من به حسین(ع)...
آدم نمیتواند همه چیز را ببیند و هیچ چیز نگوید... بالاخره از یک جایی بیرون میزند...
+
تاریخ پنج شنبه 95/8/27ساعت 5:9 عصر نویسنده تسنیم
|
نظر