مامان که میخواست برود مطمئنش کردم که هیچ اتفاقی قرار نیست در نبودش بیفتد. به موقع می آیم ، به موقع غذا میخورم، به موقع درس میخوانم. حتی شبها هم از تنهایی و سکوت خانه ترسم نمیگیرد. مطمئنش کردم که من عادت کرده م به در و دیوار ِ ساکت این خانه و تنهایی و سرگرم کردن ِ خودم. دلش آرام نمیشد اما حداقلش مطمئن شد دیگر با آن دختر ِ نازک نارنجی که اجازه نمیداد حتی یک روز از مادرش جدایش کنند فاصله گرفته است و حالا یک دختر مانده که خوب بلد است تنهایی از پس ِ خودش بربیاید.
راست هم میگفتم
نه اتفاقی افتاده است و نه نگرانی ای وجود دارد. من عادت کرده م به تنهایی و یک گوشه نشستن و درس خواندن و شام ِ یک نفره و زندگی ِ یک نفره ای که درست است در جمع ِ سه نفره ای جریان داشت، اما در واقع خودش بود و خودش.
مامان نگران نیست اما من عجیب نگران ِ این دل ِ تنها مانده ام...
+
تاریخ شنبه 95/10/25ساعت 8:19 عصر نویسنده تسنیم
|
نظر