نزدیک نمیشدم به دریا. نزدیک نمیشدم...نه برای اینکه دوستش نداشتم، نه برای اینکه از زلالی آب، از لمس خیسی آب؛از غوطه ور شدن میان موج های بی پروایش بدم بیاید... من نزدیک نمیشدم چون از غرق شدن میترسیدم. من یک بار همه چیز را رها کرده بودم و تا چند قدمی غرق شدن رفته بودم و درست در لحظه ای که هیچ امید نداشتم به نجات، دستی بلند شده بود و عقبم کشیده بود. من همیشه از دریا دور می ایستادم و دیگران گمان میکردند سنگم، بی حسم، بی عاطفه ام. که مگر میشود این همه عظمت و زیبایی و شوق را در دریا دید و نزدیکش نشد؟ و هیچ نمیشناختند مرا و ترس هایم را. که چه بی قرار بودم برای لمس یک بار دیگر خیسی آب روی قوزک لخت پاهام...
تا تو آمدی و ایستادی میانهی دریا. همانجایی که از ترسش همیشه دور ایستاده بودم. اما تو بزرگ بودی، زیبا بودی، باشکوه بودی و من لازم بود برای تجربه ی یک بار کنار تو ایستادن دل به آب بزنم.تو قشنگ تر از کابوس های غرقگی من بودی. و بی پرواتر از احتیاط های زنانهی من. و هوس یک بار لمس دستهات درست در عمیق ترین نقطه دریا هر ترسی را میبُرد... " شاید لازم نباشد در اعماق دریا کنارش بایستی...شاید حتی نوازش سر انگشت هایش از دور هم کافی باشد..." و من دل به دریا زدم...
و تو...
تو تجربهی لمس اولین موج بودی بر سر انگشت های پام
تو تری ِدامنم بودی به وقت دویدن به سمت عظمت دریایی که عاشقش بودم
تو دور بودی و من هنوز از این دریای وحشی میترسیدم. تو اما چشم هایت طوفان را آرام میکرد و ترسهایم را میگرفت.
تو سُکینه قلبی بودی برای دل به دریا دادن و رفتن... تا عمیق ترین نقطه ی دریا...
+
تاریخ چهارشنبه 98/12/28ساعت 11:24 صبح نویسنده تسنیم
|
نظر