" یکی از افتخارات زندگی تان را تعریف کنید "
به نام خدا
یکی از افتخارات این روزهای من این است که یک روز که حس کردم خیلی خیلی دختر خوبی هستم رفتم و آن سری فنجان های چای خوری که حس کردم خیلی دیگر دارد رنگشان به زردی میزند را برداشتم و تا خرخره درون یکی دوتایشان وایتکس ریختم و گذاشتم کنار که وقتی خوب تمیز شد بیایم و تمیزشان کنم.
از قضا همان وقت خواب چشمانمان را می رباید و میگیریم راااحت میخوابیم و همان موقع پدر ِ عزیزتر ز جان تشنه شان میشود. همینطور که خیلی تشنه شان میشود میروند درون آشپزخانه و چشمشان می افتد به یک فنجان خیلی خوشگل موشگل که تا خرخره درونش آب هست و فکر میکنند احتمالا کسی میخواسته آب بخورد و یادش رفته و حالا برای ایشان گذاشته اند و خلاصه قبل اینکه فکر کنند چرا فنجان همچین بوی ضایعی دارد از خودش میترواند یک نفس آب را میخورند و ...:|
بعله!
اینجای انشای بنده باید کمی استتار شود چون بنده بعد از دیدن پدرم در حالیکه حالشان خیلی بد است از خوردن یک فنجان وایتکس( دلم نمیخواد یادم بیاد چه حالتی:| ) به جای اینکه یک کاری کند که حالشان بهتر شود عین ِ غربتی ها یک گوشه مینشیند و همییییییینطور پشت هم گریه میکند و با این کار در حین حال ِ بد پدر خنده ای بس عمیق و گنده مینشاند روی لبهای پدرش و اینا...
این بود انشای من از یکی از افتخارات نوزده سالگی ام
تمام:|
- بدترین لحظات عمرم وقتیه که حال پدر و مادرم رو کمی ناخوش میبینم...به معنای واقعی دیوونه میشم...
- پدر ِ بنده بعد از تناول کردن سریع "شیر" حالشان بهبود یافت و آرامش به دلهای اینجانب نیز بازگشت:)
+
تاریخ شنبه 93/6/29ساعت 9:30 عصر نویسنده تسنیم
|
نظر