فلسفه بافی سرهر اتفاق بی سر و ته و عجیب زندگی م شده عادت.
ربط دادن جوانه های یاس به افتادن یک اتفاق خوب و بیدار شدن راس ساعت سه صبح و ماه ِ شب ِ چارده ای که درست افتاده به جای خالی کنارم و فکر کردن به تعبیر ِ خواب دلنشینی که داشتم
کج شدن مسیر ِ قدم زدن های پاییزی به سمت ِ خیابانی که هیچوقت دلم نمیخواهد یادم بیاید یک روز از شدت گریه همان وسط حس کردم گم شدم...
همه و همه اش انگار برایم مثل نشانه های خدا شدند...نشانه هایی که دلم را خوش میکردم به افتادن اتفاقاتی که دوست داشتم...
فلسفه بافی برای هر آرزوی مستجاب نشده و حسرت ِ مانده بر دل، شده است عادت ِ مزخرفی که همیشه بی آنکه بخواهم امید را می اندازد به دلم و گولم میزند که خوب بمانم...آرام بمانم...آرامش ِ پوشالی ..
حقیقت برایم مثل غبار ِ روی آینه پوشیده است و من ، ترس دارم از بلند کردن دستی و پاک کردن این همه خاک ِ نشسته روی آینه... ترس از دیدن چهره ای که انتظارش را دارم و نمیخواهم باور کنم که باید "باور"َش کنم...
از باور کردن میترسم
از حقیقت میترسم
از نبودنت میترسم
بفهم!
من از نبودنت میترسم...
به تب و لرز تلخِ تنهایی، به سکوتی که نیست عادت کن
درد وقتی رسید و فرمان داد، مثل سرباز خوب اطاعت کن
سعی کن وقتِ بی کسی هایت، گاه لبخند کوچکی بزنی
فکر فردای پیری ات هم باش، گریه هم می کنی قناعت کن
زندگی می رود به سمت جلو، تو ولی می روی به سمتِ عقب
شده ای عضوِ «تیمِ تک نفره»، پس خودت از خودت حمایت کن
بینِ تن های خالی از دلِ خوش، هی خودت را بگیر در بغلت
دزدکی با خودت برو بیرون، و به تنهایی ات خیانت کن
گرچه خو کرده ای به تنهایی، گرچه این اختیار را داری
گاه و بیگاه لذت غم را با رفیقانِ خویش قسمت کن
شعر، تنها دلیلِ تنهایی ست؛ هر زمان خسته شد دلت، برگرد
ماشه را سمتِ دفترت بچکان، شعر را تا همیشه راحت کن
امید صباغ نو
+
تاریخ شنبه 93/7/19ساعت 5:59 عصر نویسنده تسنیم
|
نظر