دارم یه رنج ِعمیق و همیشگی رو با خودم مدام حمل میکنم و عجیبترش اینه که نمیخوام قبول کنم دارم رنج میبرم! این غرور ِ مسخره و پوشالی که عادت کرده همیشه و همه جا خودشو قوی نشون بده، یه جوری که کلا به همه بگه "هیچی نشده! من خوبم، این زخمهای کوچولو که درد ندارن" داره ذره ذره روحمو میجوه.
مدتهاست به خودم اجازه نمیدم غمگین باشم برای جزئیات. وقتی ناراحت میشم از مساله ای انقدر خودم و حسم رو تحقیر میکنم که حتی اجازه ی یک لحظه عزاداری هم پیدا نکنم. این میشه که رنج ها مدام توی من رسوب میکنند و میمونند و فقط یه قاشق میخوان که وقتی حواسم نیست، من و همهی غصههای ته نشین شده رو هم بزنه و بیاره بالا و زمینگیرم کنه.
از این جنگ هرساعتی خسته م. سه ماهه که به خودم اجازه نمیدم غمگین باشم.چرا؟ چون مسخره س توی 24 سالگی برای چنین مساله ی مضحکی تا این حد غصه بخورم. مگه 18 سالهم؟ مگه بیکارم که روزها و روزها بدون ترس به خاطرش گریه کنم؟ و میدونید چیه؟ حالم بهم میخوره از این صدای همیشه تکرار شونده توی سرم که اجازه ی غمگین بودن بهم نمیده...
دیروز فهمیدم این بهم ریختن یکباره که هرچندوقت به خاطر همون موضوع مسخره ای که سه ماه از وقوعش افتاده، به خاطر همین اجازه سوگواری ندادن به خودمه. به وقت خودش به جای اینکه به خودم حق بدم مدتی غمگین باشم تا روحم کم کم بازسازی بشه، خودم رو مجبور کردم شاد باشه و مدام بگه چیزی نشده، چیزی نشده، چیزی نشده و نتیجهش رو حالا دارم میبینم! مشکلی که میتونست یه ماهه به طور مطلق تموم شه رو کش دادم و کش دادم تا اینکه داره سه ماه میشه و من هرچند هفته یه بار به خاطرش یه روز از زندگی میافتم.
نمیدونم از کجا تصمیم گرفتم قوی بودن رو اینطور برای خودم تفسیر کنم؟ اما یادمه هربار به خاطر بی اهمیت بودن مسائل برام مورد تشویق دوستام قرار میگرفتم و خوشم میومد که چقدر از این هایی که بابت هر مساله ای اشکشون دم مشکشون قوی ترم. اما الان میفهمم که ضعیفم...با نپذیرفتن حق های طبیعی و ذاتیم قویتر نشدم، بلکه شکننده تر از قبل شدم. باید به خودم بیشتر از اینا حق بدم... باید...
+
تاریخ چهارشنبه 99/4/4ساعت 9:28 صبح نویسنده تسنیم
|
نظر