سفارش تبلیغ
صبا ویژن

♥♥


اینکه دل ِ من از همان ساعات ابتدایی رمضان به طرز خیلی خیلی عجیبی میگیرد و تنگ میشود و مدام با من سر ِ جدال دارد ، احتمالا ناشی از یک امر فطری است که مختص به امسال و پارسال و چندین سال قبل نیست و با هیچ چیز و هیچ کس هم این حجم ِ دلتنگی پر نخواهد شد و من باید در تمام رمضان این حس را به دوش بکشم و آخر ِ ماه که شد به مصیبت و سختی از آن دل بکنم و بدانم که بهترین اتفاق ممکن همین دلگیری ِ رمضانیه باشد و من ...
بی خیال
رمضان ِ تنهایی ِ دلگیر ِ قشنگم آمده
و من خوشحالم که میتوانم دوباره نفس هایم را میان ثانیه هایش بگذرانم...


+ تاریخ پنج شنبه 94/3/28ساعت 4:25 عصر نویسنده تسنیم | نظر

و دلم میخواهد بعضی شبها شبیه ِ امشب
خدا بیاید و گوشه اتاق بنشیند و آرام آرام برایم بخواند: " دل ِ تنگت شکسته میدانم...سر ِ خود را به شانه ام بسپار/گریه کن بی بهانه و یکریز...ای دوچشمت از آسمان سرشار  "
و صدای من بین تاریکی و تنهایی من و او گم شود  و من "بی بهانه و یکریز" این آسمان جامانده در چشم هایم را روی دامنش ببارم... 



شبهایی شبیه ِ امشب
شبیهایی شبیه ِ تمام شب هایی که میگذرد
و گذشته است
و خواهد گذشت... 



 

 

 

بی ربط نوشت : حیف ِ خدا برای بعضی آدمها
بعضی آدما رو باید به "درک"سپرد ...  


+ تاریخ پنج شنبه 94/3/21ساعت 11:29 عصر نویسنده تسنیم | نظر

و بعد چشم باز میکردی و میدیدی همه چیز جدید شده است
آدم ها...رنگ ها ...نگاه ها ...
همه چیز رنگ گرفته بود و تو از دیدن سیر نمیشدی. همه وجودت چشم...همه وجودت نگاه...
پیله ات را به اختیار خودت –با دردی فراوان- به گوشه ای انداخته بودی  و حالا پروانه ای شدی که آزادانه پرباز کرده و رها شده... 

 

+ تاریخ پنج شنبه 94/3/21ساعت 12:0 صبح نویسنده تسنیم | نظر

دستهای ناتوان جوانی ام رو به آسمانت بلند شده است و قطره های اشک ، تنها سلاح ِ باقی مانده برای دخترکی شده است که این روزها تنها قرار ِ دلش ، میان ِ نگاه توست
میدانم
میدانم که آرامش، مسیر ِ دلم را به اذن ِ نگاه توست که پیدا کرده
و محبتت ، به واسطه کرامت توست که به پا به دل ِ کوچکم گذاشته  ...
کلمات برای حرف زدن با تو چه حقیر شده اند
و دلم ، چه کوچک است برای تحمل ِ عاشقی هایت...

من این خط خطی ها را با چشم هایی ِ خسته به سویت روانه کرده ام
تو نگاه به دستهای لرزان ِ من نکن...چشم هایم را بخوان
ای تنها مونس ِ دلهای شکسته... 


 

 



+ من مانده ام و هزاااار واژه که هر چه برانداز میکنم، اندازه قامت وجودی تو نمیشوند...
+شعبان، ماه ِ دوست داشتنی ِ من به روزهای آخر رسیده و کاش میشد از لا به لای این سطور ، حلاوت این شعبان ِ زندگی ام را فهمید...
کاش... 
+الهی و الهمنی ولها بذکرک الی ذکرک... 

 


+ تاریخ یکشنبه 94/3/17ساعت 9:36 عصر نویسنده تسنیم | نظر

میخواهم
برای آمدنت
جوانی ام را بگذارم...





جوانی ام به فدایت...

 

 

ما که پیر شدیم رفت
جوونا روزتون مبارک :)  


+ تاریخ شنبه 94/3/9ساعت 9:33 عصر نویسنده تسنیم | نظر

میگفت سی سال را که رد کنی آنوقت دلت به شور می افتد و هزاران حسرت به جانت چنگ می آورد. آنوقت مدام لحظه هایت را چنگ میزنی که نروند، دقایق برایت حکم طلا را پیدامیکنند 
و بیچاره نمیدانست این روزهایی که لحظه به لحظه دارم بیست سالگی ام را تمام میکند چطور تمام حسرت ها مانده به جانم
چطور هی باخودم تکرار میکنم اگر جوان تر بودم...
دیروز نشستم و با خودم محاسبه کردم اگر میشد این دوسال لعنتی دوباره برگردد و من تازه هجده ساله میشدم چقدر میتوانستم بیشتر خدمت کنم، بعد به این فکر کردم که قطعا نیروی یک دختر هفده ساله از یک دختر بیست و یک ساله باید بیشتر باشد. فرصت های فکر کردن و خدمت کردنش...
ترسیده بودم از اینکه موقع ظهور زنی باشم سی و چند ساله که دیگر توان ِ جوانی برایش نمانده است و ...
آن دوسال مدام آوار میشد روی سرم. آن دوسال باید جبران میشد و من بلد نبودم عمر ِ رفته را دوباره برگردانم. آن دوسال ِ لعنتی...آن دوسالی که میشد عمرم را، اشک هایم را، زندگی ام را وقف دغدغه بزرگتری میکردم اما ...
لحظه های رو به افول بیست سالگی ام هرروز برایم داغ تر از دیروزند. حسرت نوجوانی ِ به بطالت رفته و ظرفیتی که باید بیش از اینها بالا میرفت، جوانی که باید شخصیت اعلا شکل گرفته ام را در میبود .. حالا همه اش جمع شده بود به اینکه منم و یک عالمه راهی که نرفته
من
ذره ای خاک بودم با قابلیت عقیق شدن ، خاکی که تازه یادش آمده آفریده شده است تا خاک نماند ...

 

 




+ عمرمون داره میره...موقع ظهور چقدر جوونیم که بتونیم خدمت کنیم؟ 


+ تاریخ جمعه 94/3/8ساعت 8:5 صبح نویسنده تسنیم | نظر

میدانی...
من دختر ِ خوشبختی هستم که میتوانم کنارت بایستم و همینطور که سرم گرم ِ پوست کندن بادنجان ها برای شام است ، درباره اهمیت ِ سِت شدن ساعت و روسری و ساق دست و بعضا بند کفش ها صحبت کنم و تو هی بخندی و برایم آرزو عاقلی  کنی...
تو پدر بی نظیری هستی
بیشتر از آنی که خنده های بلند بلند ِ هرچند دقیقه ام نشان میدهد... 




میگن: این همه ساعت میخری که چی بشه دقیقا؟
میگم : هرکدوم رو با روسری خاص خودش میپوشم خو
میگن : اونوقت اون روسریه باید حتما با ساعته سِت باشه دیگه؟
میگم: قطعا ، با ساق دست هم:|
هیچی نمیگن
اینجوری :| میشن و زیر لب دعا میکنند شفا پیدا کنم:دی



+ پ.ن: روزهای خیلی خیلی خیلی شاد ِ شعبان، بهترین خاطرات نوزده سال و نیمگی ام است :‌) 


+ تاریخ سه شنبه 94/3/5ساعت 10:39 عصر نویسنده تسنیم | نظر