سفارش تبلیغ
صبا ویژن

♥♥


سر جلو
سینه سپر
تسبیح به دست ُ
گاهی هم قطره اشکی حواله گونه هایم میکردم و تند تند میخواندم " الهی هب کمال انقطاع الیک"
بی آنکه بدانم اصلا "کمال ِ انقطاع "یعنی چه؟ تند تند میخواندم و ته ِ دلم میخواستم از همه قطع شوم برای تو... آن هم نه انقطاعی معمولی! کمال ِ انقطاع!
هه
حالا این روزها که دانه به دانه داشته هایم را میگیری ، حتی جرات نمیکنم یک بار بیایم و بخواهم " هب لی کمال انقطاع الیک" . جرات نمیکنم اصلا بخواهم قطع شوم از همه این پایندها.
این روزها که معنای "قید" را، معنای ِ " دلبستگی" را بیشتر از هروقت دیگری میفهمم و باید انگار بخواهم که نباشد ... حالا هرچقدر هم که تا به حال هم خودش بوده و هم دلخوشی اش و هم آرزویش...
حالایی که باید نه خودش باشد و ...

***

روزها گریه کردم و رو به رویت التماس کردم و قسم دادم و شکایت کردم و کفر گفتم و و و ..
عاقبت همانی شد که تو خواستی...
عاقبت رسیدم به همین جمله...
"الهی هب لی کمال انقطاع الیک..."

 

+ برای عزیزترین  ِ زندگیم ، دعا کنید...


+ تاریخ جمعه 94/5/30ساعت 9:45 عصر نویسنده تسنیم | نظر

...لیلی اما می ترسید، لیلی به مردن عادت داشت، تاریخ هم به مردن لیلی خو گرفته بود. خدا گفت: لیلی عشق می ورزد تا نمیرد، دنیا لیلی زنده می خواهد. لیلی آه نیست، لیلی اشک نیست، لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست، لیلی زندگی است. لیلی! زندگی کن.اگر لیلی بمیرد، چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی  بروبد؟ چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟ لیلی! قصه ات را دوباره بنویس. لیلی به قصه اش برگشت. این بار نه به قصد مردن، بلکه به قصد زندگی. و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بوده از لیلی های ساده ی گمنام...


+ لیلی
نام ِ تمام دختران ایران زمین است...:)

 

+ پارسال تو گروه انارستانمون یه بداهه درباره روز دختر گفتیم که البته نقش من فقط دست و جیغ و هورا بود و تشویق و یه عالمه ذوووق اما دوستان عزیزم بر خلاف میل من بزرگواری کردن و اسم منو کنار اسم بچه هایی که زحمت شعر رو کشیدن گذاشتن ...
شعر کاملشو ادامه مطلب میذارم
از دستش ندید:)

ادامه مطلب...

+ تاریخ دوشنبه 94/5/26ساعت 10:10 صبح نویسنده تسنیم | نظر

یکی از سخت ترین روزهای زندگی  وقتیست که تنها دلخوشی ات را بگیرند و بگویند حالا نفس بکش ...

و تو صدبار نفس بکشی و اکسیژنی نباشد که زندگی کنی..

نفس
نفس
نفس

...
دم های بی بازدم...

 

 

یا مَلجَأی عند اضْطِرارِی ... 


+ تاریخ پنج شنبه 94/5/22ساعت 10:16 عصر نویسنده تسنیم | نظر

بچه که بودم - هش نه ساله - آمپول بی حسی دندونپزشکی برام وحشتناک ترین چیزی بود که میشد تصور کرد. یه بار اووونقدر گریه کردم تا دکتر مجبور شد اول با یه چیزی لثه م رو بی حس کنه و بعد آمپول بی حسی رو بزنه
امروز اما وقتی با آمپول بی حسی مواجه شدم دلم میخواست یه جوری اونقدر گریه کنم تا دکتر مثل بچگی هام  اول بی حس کنه و بعد آمپول بزنه!
اما جالب اینجا بود که آمپول هییییچ دردی نداشت! اونقدر که به دکتر گفتم فکر کنم به جا لثه زدین به لبم که انقد بی درد بود! و انقدر که اول فکر کردم اصلا آمپول نزده!

 

امروز فهمیدم دردها همونقدر کوچیک میمونن و ترس اونها با ما همراه میشه تا وقتی که باهاشون مواجه بشیم و بفهمیم دردهای گذشتمون دیگه هیییچ خطری ندارن...هیییچ...
یه درد ِ کهنه ِ قدیمی که حالا قدرت از پا انداختنمون رو از دست داده و ما فقط بیخودی ازش میترسیم!
نتیجه گرفتم دردهای امروزم رو ، همه اونهایی که برام انقدر وحشتناکن ، بذارم بر اثر مرور زمان اونقدر کهنه بشن که دیگه باورم نشه یه روز ازشون درد میکشیدم!


+ تاریخ یکشنبه 94/5/18ساعت 10:21 عصر نویسنده تسنیم | نظر

در من چشمه کوچکی شروع به جوشیدن کرده که من نمیدانم باید کجا جریانش دهم. همه جا خاک است و خاک. آب بریزم گل میشود... گل بی فایده است.یک جا میماند ، باتلاق میشود.
در من چشمه کوچکی است که شروع به جوشیدن کرده و من مادری که میدود تا برای فرزند کوچکش خانه ای بنا کند که هدر نرود... که جویباری شود برای زندگی... چشمه های کوچک شروع به جوشیدن میکنند درست آنوقتی که با تمام وجود به خشکی رسیده ایم! باور میکنی؟ باور میکنی به تشنگی محض رسیده بودم؟ خدا برای کل زندگی من ، برای هرروز زندگی ام کلی چشمه جوشان قرار داده که آنقدر زود شروع به خروش میکند که فرصت نمیکنم همه اش را جاری کنم...چه میشود؟ هیچ...گاهی هدر میرود...



+ تاریخ یکشنبه 94/5/11ساعت 8:47 عصر نویسنده تسنیم | نظر

درسته!
زخم ها هرروز به مروز زمان ردشون کمرنگ تر میشه و دردشون ضعیف تر
اما
میدونی...
فقط خود ِ آدم میتونه روزی صدبار درد ِ اون زخم رو یادش بیاد و دوباره حسش کنه..
حالاهرچقدر هم که دیگران فقط ازش یه رد ِ کهنه ببینن
هرچقدر هم که تو چشم بقیه فقط یه زخم ِ فراموش شده باشه...

***

امشب به مریم گفتم هیچی نمیخوام. نه عذرخواهی، نه دیدنِ تاوان پس دادن... هیچی ِ هیچی
فقط میخوام همه احساسی که دست خورده شد
همه غروری که له شد
همه حرمتی که جلو " عزیزترین عزیزم" شکست
همه ِ همین عمر ِ از دسته رفته و طراوتی که دیگه هیچوقت پیداش نکردم، بهم برگرده...همین!

 

 

 

هشتم مرداد 1394


+ تاریخ جمعه 94/5/9ساعت 12:59 صبح نویسنده تسنیم | نظر

به من یاد داده است که هرکجا بخواهم خودم کاری را به زور انجام دهم ، حتما خراب کاری میشود و به همه چیز گند میزنم
همیشه هم جایی کمکم میکرد که مستاصل یک گوشه می ایستادم و یادم میرفت که صاحب دارم و یکی حواسش هست... همه چیز که خراب میشد می آمد و بدون آنکه بدانم تند تند همه خراب کاری ها را درست میکرد و به سری که از شرمندگی پایین افتاده بود دستی میکشید و باز من می ماندم و بغض هایی که از خجالت نمیشد به رو بیاورم.

حالا هم همین است
دلم گیر ِ آرزویی است که میدانم اگر بخواهم زیادی اصرار کنم برای تحققش - بی آنکه خیر را در آن بدانم- یک اتفاق دیگر خواهد افتاد. اما خدا... آدم که نمیتواند همه حرف هایش را در دل نگه دارد ...میتواند؟ تو اگر نباشی که من بین این سکوت ِ شب حرفهایم را در گوش ِ چه کسی پچ پچ و آرام شوم؟
حالا هم تو هستی...
حواست که هست...نه؟
حواست هست...


همه چیز از یک گردنبند "ماه نشان" شروع میشود... میدانم!


+ تاریخ شنبه 94/5/3ساعت 11:34 عصر نویسنده تسنیم | نظر