♥♥ |
||
|
+خدایا خواستیم بگوییم ما اگر گناه میکنیم؛ از نادانی است. نه از سر جنگ و عناد. ما را ببخش. سکوت کردهم و به حرفهایشان گوش میکنم. این جمله را هم خودم سالهای سال تکرار کرده بودم. از اینکه به مقابله با خدا به جنگ بلند شوم میترسیدم همیشه. مرحله آخر کفر، یک وجب مانده به عاقبت نابخیری. درست دم دم دروازه جهنم. این چیزی بود که درون این جمله نشسته بود: «عناد با خدا به طور علنی» من اما برایم مهم بود که خدا بداند دارم با او بد تا میکنم. از ندیدن و انکارش تا برخلاف دستوراتش عمل کردن. گفته بود نماز بخوانم؟ نمیخوانم. روزه؟ نمیگیرم. حجاب؟ نخواهم داشت-هرچند این یکی را بعید میدانم او گفته باشد. هرچیزی که او خواسته بود و همپیمانانش رویش تاکید میکردند را نمیخواستم. خشمگین بودم و میخواستم این خشم را به چشم و گوش همه برسانم. «من از خدای شما، از خود شما، از حرفهای شما و آن حرفهای خدایتان بیزارم. دلزدهم. خستهم». پیامی که قصد گفتنش را داشتم. بیآنکه اطمینان داشته باشم که کسی بشنود. میدانستم این حجم چالش با وجودی که هنوز هم مطمئن نیستم وجود داشته باشد طبیعی نیست. رویگردانی من حداقل نباید این همه در بوق و کرنا کردن داشته باشد. این به جنگ برخاستن میتوانست خاموش و ساکت هم اتفاق بیفتد. جایی درون من. اما من با تمام آنچه داشتم - ظاهر و باطن- شمشیر را به روی این خدای خیالی بسته بودم. مسلح به هیچ. به خود. من در این جنگی که میدانستم بازندهم، هیچ بودم و با هیچ بودنم مقابلش ایستاده بودم. من خدامو کشتم تا خودمو پیدا کنم. شاید خدای دیگهای دوباره برام ساخته بشه اما دیگه خدای قبلی مرده! این جمله را که نوشتم گریهم گرفت.یادم آمد از تمام سالهایی که ساعتها روی سجاده میماندم و حرف میزدم. از تمام امیدهایی که برای خودم میساختم. تمام خدایی که فکر میکردم اگر التماسش کنم جواب میدهد. تمام آن احساس طردشدگی. رها شدگی. دیده نشدگی. شاید خدای درست حسابیای را برای خودم نساخته بودم. شاید تمام روزهایی که داشتم تلاش میکردم بهتر یاد بگیرم، تمام آن روزهای فکر کردن و نشستن و برخاستن با اهل این چیزها اشتباه بود. نمیدانم. خدای من مرده بود. کشته بودمش. و حالا فاتح و پیروز بالای سر قبری که برای خودم، برای خدای خودم کنده بودم ایستاده بودم و داشتم به جهانی نگاه میکردم که بدون نور امید، تاریک بود. اما حداقلش این بود که «واقعی» بود. یک لایه سیاه و کدر از یک نقاشی خوش آب و رنگ تصنعی رویش را نگرفته بود. یک چیزهای بیخودی شبیه به دستاویز پوشالی از آن بالا پرت نشده بود پایین که آدم دستش را بگیرد و فکر کند که نمیافتد. همه چیز سیاه بود اما همانطور بود که واقعا بود. عریان، تلخ و بسیار واقعی. پ.ن: من دیگه هیچ شباهت و ارتباطی با این وبلاگ ندارم. اما بعد از مدتها دلم خواست یه آپدیتی از آدم جدیدی که بهش تبدیل شدم بدم و بگم چقدر همه چیز چرخیده. من و دنیا و خدا و همه چیز. همه چیز
+
تاریخ سه شنبه 04/1/5ساعت 3:2 عصر نویسنده تسنیم
|
بدون نظر
دارم از آن بالا تو را نگاه میکنم. از سه سال پیش تا امروز ، من عوض شدهام، این کشور عوض شده است، حتی نگاه من به این کشور هم تغییر کرده است ، تو اما همچنان از آن بالا میخندی و نگاه میکنی. شاید برعکس سه سال پیش، حالا هیچ اشتراک خاصی با دیدگاه و عقاید تو ندارم. اما هنوز آن بالا را که نگاه میکنم لبخند تو را میبینم. درست مثل روزی که رفته بودی و من پر پر میزدم و میدیدم که از آن بالا به تک به تک ما نگاه میکردی و میخندیدی. این کلمات، این نوع نوشتهها مدتهاست از سرم افتاده. حتیتر اگر جایی این کلمات را میدیدم ، حقیرانه به نویسندهاش نگاه میکردم و رد میشدم. میخندیدم از دنیای کودکانهای که درونش گیر افتاده و هنوز در بند قالبهای احساسی و آدمهای بت شده و اسطورهایست. تو اما همچنان برای من همان تصویر خندانی هستی که از آسمان نگاه میکند و میخندد. همان کسی که دیگر این روزها به عقیده «جمهوری اسلامی حرم است»ش اعتقادی ندارم. به دفاع از کسی که نامش را ولی میخوانند هم توجهی ندارم. اما هنوز تو آخرین ریسمانی هستی که نمیتوانم حق بودنت را فراموش کنم. تو ، اگر مثل همیشه از آن بالا نگاهم کنی، این پرپر زدنم را برای یافتن حقیقت میبینی. اینکه در میان باطلها دنبال رگههای نوری هستم که راه را برایم روشن کنند ناظری. تو میبینی که در هر سمتی میدوم چیزی جز باطل نمیبینم. تو میبینی که میدوم، میبینی که گاه حیرات و خسته تکیه میدهم به دیواری و میگویم دیگر هیچ چیز حس نمیکنم. من تو را به حق بودن میشناسم. تو را به اخلاص در راهی میشناسم که با تمام وجود درست بودنش را معتقد بود. دلم اعتقاد شدیدی مثل تو را میخواهد. اعتقادی که به درست بودنش شک نکنم و در همان راه جان دهم. دلم حقیقت را میخواهد. با بقین. یقین به آنکه راهی که انتخاب میکنم حق است. دروغ است اگر نگویم از همه چیز ترسیدهام. و مضطربتر از همیشه نقشه میکشم برای آیندهای که نمیدانم چه شکلی خواهد بود. اما دلم به همین بندهای روشنیاست که مرا به روشنی وصل کرده است. بندی به نام حسین بن علی، بندی به نام ولایت علی (ع) و فرزندانش. و حالا بندی به نام تو. قاسم سلیمانی.
+
تاریخ سه شنبه 01/10/13ساعت 8:59 عصر نویسنده تسنیم
|
بدون نظر
درحالیکه فکر میکردم از آخرین باری که اینجا چیزی نوشتم حداقل یک سالی گذشته باشه اما هشت نه ماه گذشته بود . کلماتی که مرداد ماه توی این صفحه نوشته شده بود انقد برام دور بود که باورم نمیشد اون آدم منم. البته اون آدم همچنان من بودم و تغییر خاصی نکرده بودم. اما زندگیم به قدری چرخیده از اون موقع که جدی جدی خوندن اتفاقات گذشته و من ِ قبل برام هیجان انگیزه! یادم میاد درست وقتی که کنکور دکترا قبول نشدم و گریه میکردم، به خودم گفتم خب! گویا خدا برام یه برنامهای داره که چنین اتفاق عجیب غریبی افتاد! بعد چی شد؟یکهویی مسیر کاری و شغلیم عوض شد و یکهویی تر استخدام جایی شدم که شاید اگر دو ماه قبلش بهم میگفتن آیندهی تو از این شرکت و این کار میگذره چشمام شصت درجه گشادتر میشد از تعجب. اما حالا که 9 ماه از شروع این کار جدید برام گذشته و 8 ماه از یک تجربهی جدید تو زندگیم میگذره ، خیلی حرفها دارم برای خود الان و گذشته و آیندهم بزنم.
مثلا به شدت دوست دارم به خود گذشتهم بگم که میفهمم خیلی داری تلاش میکنی که بهترین باشی! اما خب ببین! ببین چقدر همه چیز بیفایده است تو آینده ات! نمیگم تلاش نکن ها! میگم این همه رنج دادن خودت درست نبود و نیست. به اندازه وقت گذاشتن و زحمت کشیدن خیلی بهتر از اون همه زجر کشیدن برای پیشرفت کردنه! و راستی؛ اون آدمی که کنارت هست و به عنوان استاد داره راهنماییت میکنه، ادم سالمی برای زندگی تو نیست! انقد به حرفش نکن . ولی خب احتمالا گوش نمیدادم. میشناسم خودمو.
به خود الانم میگم که برات خوشحالم. زندگی نرم و آرومی رو بالاخره بعد مدتها داری تجربه میکنی. شاید یه زندگی شبیه اونی که تو 18 سالگی توی یه برگه کاغذ کوچیک برای خودت نوشته بودی: « مطمئنم یه روزی خوشبختی و حال خوب سری به زندگی منم میزنه! شاید الان و در این شرایط نه، اما بالاخره میشه و میاد یه روز» و آره این روزا برای تو دقیقا همون روزای خوشبختی موردانتظار 18 سالگیه. روزهایی که بیشتر از گریه، کنار کسی که دوستش داری خندیدی. روزهایی که اگر سردت شد، خسته شدی، دلت گرفت، یکی دستتوو گرفت و با تمام وجودش سعی کرد آرومت کنه. روزایی که به خاطر تلاش یه نفر برای کنار هم موندن و بودنتون دلت به زندگی گرم شد. زندگیای که خیلی علاقهای بهش نداشتی و ادامهش میدادی که بدی! چون مجبور بودی. اصلا یادته اولین گفتگوتون دربارهی چی بود؟ همون روز صبحی بود که هردوتون زودتر از همیشه رسیده بودید شرکت و همه جا خالی و خلوت بود. بعد ده دوازده روز بالاخره تونسته بودید باهم دو کلمه حرف بزنید و یکهو رسیده بودید به بحثهای عمیق دربارهی معنی زندگی!
هنوز وقت نکردم برای سال 1401 چیزی بنویسم. قبل از اینکه بخوام شروع کنم به نوشتن و خلاص شم از شلوغیهای اول سال و دید و بازدید و عید و عیددیدنی، مریض شدم و افتادم تو خونه و دیگه حالی برای نوشتن از اینها نبود. اما دعا میکنم اگر سختیای هم توی سال 1401 میگذرونم در نهایت دستم رو از دستهایی که این روزا انگیزهس برام برای ادامه دادن این زندگی جدا و رها نکنه. این دعا رو تثریبا از اولین لحظات امسال داشتم و فکر میکنم تا لحظهی آخری که مطمئن نشدم از این داستان هم همچنان داشته باشم...
+
تاریخ پنج شنبه 01/1/11ساعت 9:2 عصر نویسنده تسنیم
|
بدون نظر
دیر شده؟ نه فکر نکنم فکر نمیکنم برای پیدا کردن مسیر زندگی، بیست و پنج-شش سالگی خیلی دیر شده باشه. دو ماه پیش حدودا نتایج کنکور دکترا اومد و من با اینکه رتبه م 50 شده بود، جایی که میخواستم قبول نشدم و قیدش رو زدم. اول کلی گریه کردم بابت اینکه خانواده و استادمو ناامید کردم. بعد گفتم فدا سرت بابا، یه کاری میکنی دیگه. بعد شروع کردم به کارهای دیگه ای مثل مقاله نوشتن، کارگاه گذاشتن و راه اندازی یه کارگروه. بعد تدریس رو پی گرفتم و یهو اون وسط چی شد؟ یه کار خیلی عجیب و غیرمنتظره افتاد تو دامنم. تولید محتوا! اولش نمیخواستم واردش شم. این پسره که خودشم معلوم نبود چطوری و از کجا یهو پیداش شد گفت میتونی و من گفتم نمیتونم. گفت نتونستی کمکت میکنم و گفتم باشه. نوشته های اولیم اما انقدر جوندار و قوی و خوب بود که خودش هم باورش نمیشد. بعد یکهو بیشتر و بیشتر شد. من دیدم عه! چقدر علاقه دارم ها! ولی اینکه اسمش کار نیست. دورکاری اینطوری شغله مگه؟ بعد به خودم اومدم دیدم دارم به هزاران جا رزومه میدم برای کارشناس تولید محتوا! حالا اینجا نشستم درحالیکه به طور کامل از درس و دانشگاه فاصله گرفتم. خودخواسته! با استادم بیش از ده روزه حرف نزدم و خبری ازش ندارم. نمیخوام هم داشته باشم. دارم تلاش میکنم یک شرکت خوب برای کار پیدا کنم و کار حضوری رو شروع کنم. هفت گوشهی دلم استرس داره و مضطربه. به خدا و اهل بیت و خلاصه هرکسی که رسید رو انداختم که درست شه کارم. نمیدونم چی میشه. دلم میخواد درست بشه و اوکی شه و شروع کنم. از کار غیرثابت ِ غیرحضوری خسته ام. از محیط کاری تو خونه ای متنفرم. دلم فعالیت زیاد میخواد. کار توی محیط پویا میخواد. پیش خودمون بمونه ، اما حتی دلم همکاری حضوری با این پسره میخواد. نه حالا خود ِ این پسره، اما حضورش قوت قلبه دیگه. با اینکه نمیشناسمش اما حس میکنم از طرف خدا اومد که یهو منو ببره یه مسیر دیگه و خداروشکر. درسته گاهی اونقد غر میزنم و نق میزنم که واضحا میفهمم دلش میخواد بزنه بلاکم کنه و دیگه جوابمو نده، ولی خب. خودش گفت هروقت کاری بود من در خدمتتون هستم و چه کاری مهم تر از شنیدن غرهای من؟ اره خلاصه همین اومدم اینجا هم بنویسم که تو رو خدا! دعا کنید. من این روزا خیلی مضطرم برای دعاهای شما. خیلی نیازمندم که درست شه این کار. ینی همون شرکتی که میخوام بشه. همون کار ِ باب دلم بشه. و کاش خدا رومو زمین نندازه:( تا حالا کسیو دیدید که از برگشتن به درس خوندن - که کلا یه ماه بوده رهاش کرده - انقد ذوق کنه که من دارم ذوق میکنم؟ گاهی اوقات از اینطور پناه بردن به درس خوندن نگران میشم. یه ماه پیش کنکور دکترا دادم درحالیکه متنفر بودم دوباره شروع کنم مقطع جدیدی رو و دوباره درگیری با تز و پایان نامه و ... . حالا امروز شروع کردم به مقاله نوشتن . من سالمم جدی؟ از چی دارم فرار میکنم؟ اصلا فرار میکنم؟ چیزی رو ندارم که ازش به درس پناه ببرم؟ بیشتر از ذوق برای کار جدید ، برای درس خوندن جدید حالم خوبه. حسم میگه دارم تک بعدی میشم و خب ناراحتم. چندتا کار دیگه در کنارش انجام میدم ولی هیچکدوم به اندازه این یکی خوشحالم نمیکنه. امیدوارم نشونه بدی نباشه.
دیروز داشتم فکر میکردم چرا هیچوقت روانشناسی و مشاوره نخوندم؟ از همون اول کارشناسی ینی. در خودم میبینم که یک روانشناس خوب باشم. که بتونم خوب مشاوره بدم. همین الانشم میبینم که میتونم. نمیدونم تو مغز اون موقعم چی میگذشت که ادبیات رو انتخاب کردم. چرا عقل الانم رو اون موقع نداشتم؟ هرچند الانم نسبتا توی پژوهش هام بالاخره ردپای روانشناسی هست ولی خب دنیای عجیب و بزرگ روانشناسی واقعا جذابه و طبیعتا آینده بهتری از ادبیات داره. اصلا خدا رو چه دیدی؟ شاید یهو همه چیزو گذاشتم کنار و رفتم روانشناسی خوندم و شدم مشاور! (عمرا جرات چنین ریسک هایی رو داشته باشم!).
این همه نوشتم که از مهم ترین چیزی که داره مغزم رو میجوه ننویسم. آخر هم نتونستم. دلم میخواد بخوابم . بدون فکر. همه چیز بیاد و بگذره. دلم آرامش میخواد. بدون فکر به چیزی. اومدم بنویسم بالاخره این بار سنگین رو که عین کفشای میرزا نوروز ور دلم مونده بود و هرکاری میکردم پیاده نمیشد زمین گذاشتم و دفاع کردم. یه جوری که الان بعد گذشت این مدت هروقت به جلسه دفاعم فکر میکنم فقط خاطرات خوش و آرامش و تسلط کافی رو به یاد میارم. کاش بقیه مراحل زندگی هم همینقدر خوش بگذره و آخرش با فکر بهش همینطوری لبخند بشینه رو لبم:) الحمدلله ریحانه چند روز پیش گفت: میگم تو هم موافقی که این احساساتی مثل دلتنگی و عشق و غم عمیق وجود ندارند و ناشی از طرحوارههان؟ مثل برق گرفته ها گفتم : خیییییییییییلی! بعد ذوق زده توضیح دادم که اصالت این احساسات اصلا مشخص نیست. ما یک سری احساسات معمولی داریم به نام محبت، ناراحتی، خوشحالی و ... .ولی اینا در هر موقعیتی برای هر آدمی متفاوته پس میتونیم بگیم احساسات عمیق مثل عشق مثلا ناشی از طرحواره های هر شخصه که باعث میشه عده ای ادم براش جذاب باشن که برای بقیه نیستند. یا مثلا یک اتفاقی میفته که فقط برای یه آدم ناراحت کننده س اما برای بقیه نه. پس میتونیم بگیم ما چیزی به نام عشق به طور خاص در قلبمون نداریم و ناشی از گذشته و پیشینه هر شخص این احساسات به نام عشق تغییر میکنه. حرف که میزدم ریحانه مدام میگفت دقیقا و من از اینکه در کمترین زمان ممکن، بدون اینکه این بحث رو باهاش داشته باشم اما اینطوری مشترک باهم به این نتیجه رسیدیم شگفت زده شدم. باورم نمیشد. تا الان با هرکسی درباره این مساله حرف میزدم متوجه نمیشد. اصلا برو شما به آدما بگو این احساسی که داری به همسرت اسمش عشق نیست. یا مثلا این دلتنگی ای که داری اصلا وجود نداره. یا غم و اندوه عمیقت. آدم ها عاشق اصالت بخشیدن به غم و شادیشونن. عاشق اینکه چیزی رو برای خودشون مقدس کنند. خودم هم همین بودم. ولی راستش وقتی مواجه شی با این نگاه و به این نتیجه برسی، میفهمی چیزی که امروز ازش داری رنج میبری واقعی نیست و از طرف دیگه چیزی که ازش داری لذت هم میبری اصالت نداره. در نتیجه عقل رو جلوی چشم قرار میدی و راحت تر انتخاب میکنی و یا زندگی میکنی. خب قبول دارم. زندگی اینطوری خیلی بی مزه میشه اما بیاید تصور کنید یک بار چنین چیزی رو... اینطوری ما با آگاهی کامل به احساساتمون زندگی میکنیم. اشتباهاتمون، احساساتمون و همه همه چیزی که باهاش مواجهیم برامون خیلی ملموس میشه. میدونیم باید موقع اتفاق افتادن هرکدوم چه کار کنیم و چه جوری فکر کنیم. وه! چه زندگی قشنگی...
+ اینا نتیجه های این زمان و این سن و این اتفاقاته. مشخصه که میتونه تغییر کنه. بدیهیه که ممکنه غلط باشه. هیچ قطعیتی نداره و من هم هیچ پافشاری ای بهش ندارم. نظریه پرداز و روانشناس هم نیستم. اما به نظرم منطقی میاد و میتونم جوابنش رو با کسی که مخالف منه بررسی کنیم و به یک اصل درست برسیم. لذا نخواید پاره م کنید یا قضاوت :))
+
تاریخ یکشنبه 99/9/16ساعت 9:24 صبح نویسنده تسنیم
|
بدون نظر
اگر پارسی بلاگ و این وبلاگ آدم بود، قطعا یه آدم با طرحواره رهاشدگی بود. این درباره اکثر فضاهای مجازی ( به جز توییتر البته) صادقه. فضاهایی که ما خیلی وقتها با بی ثباتی افکارمون یهو رهاشون میکنیم و وقتی سرمون خلوته یهو یادشون میفتیم! حالا بحث خیلی روانشناسی شد:)) ولی خب میخواستم با این مقدمه نه چندان دلچسب بگم که واقعا هروقت که از هر فضای مجازی دیگه ای دلزده میشم یاد پارسی بلاگ و این وبلاگ بخت برگشته میفتم. این روزها برای من روزای خیلی خیلی حیلی بدیه. در حالیکه پایان نامه م تموم شده و حالا دست داوره:)) به من اجازه دفاع نمیدن. به خاطر یه اشکال آموزشی که اصلا حال ندارم توضیحش بدم. تراپیست جدیدم هم در اولین جلسه مشاوره همه واقعیت روح و شخصیتم رو آورد جلوی چشمم و توی اون جلسه یه ساعته مغزم رو دچار فریز کرد. انقدر همیشه فکر میکردم مشکلاتم کمه که وقتی برام دونه دونه شمرد احساس کردم توی خلا هستم. مسائل دیگه هم که بماند...دو برابر قبل فشار روحی بهم آورده. با همه اینها من دلم میخواد بگم دارم سعی میکنم اوکی و آروم بمونم و ادامه بدم. ولی خب چرا دروغ؟ روحیه م یکم خورد و خمیرتر از اونیه که ظاهرم نشون بده. کاش میتونستم حداقل یکم گریه کنم:)) حتی نمیتونم گریه کنم. فقط حس میکنم تو خلا ام. یهو خالی شدم و احساس میکنم گذران این روزها رو متوجه نمیشم. از دیروز عصر که اون دختره پیام داد و اونطور بهمم ریخت تصمیم گرفتم گوشی رو چندروزی خاموش کنم. نمیدونم چند روز و چند روز میتونم صبر کنم ولی فعلا ددلاینم دو روزه! اگر تونستم بیشتر که خب فبها ولی دلم میخواد یه طوری کلا در دسترس هیچکسی نباشم و هیچکسی کاریم نداشته باشه. زودرنجی هام زیاد شده و این مسئولیت های ریز و درشتی که روزانه بدون اینکه اصلا بدونم میاد رو دوشم بیشتر خسته م کرده. کاش هیچکس بهم وابستگی نداشت و زندگی هیچکس به من وابسته نبود. کاش میتونستم همین الان رزومه م رو بفرستم برای یه دانشگاه درجه چندم در خارج از ایران و برم. مهم نیست اگر سخت باشه، دلم میخواد برای خودم مدت زیادی زندگی کنم و هیچکس یادش نیاد من تو زندگیش نقش داشتم. اینها تمام خواسته های این روزهای منه. بریدن...رفتن... عدم تعلق... سکوت... تنهایی... ولی خب محقق نمیشه و چه بد یا چه خوب که نمیشه! به جاش من یه دخترم که باید تا بهمن ماه دو سه تا مقاله بنویسم، گواهینامه م رو بگیرم و به کارهای دیگه زندگیم برسم و خودم رو برای کنکور دکتری آماده کنم. بدون اینکه هنوز مطمئن باشم دکتری خوندن به نفعمه یا نه؟ بدون اینکه برم سر یک کار تمام وقت یا صبر کنم و دکتری بخونم و یه کار پاره وقت با حقوق متوسط گیر بیارم و امیدوار باشم آینده م درخشانه؟ نمیدونم... نمیدونم... خیلی خیلی نمیدونم... و باز مجبورم تکرار کنم که پر از خلا ام ...پر از نیستی و لبریز از خالی. اگر انقدر حوصله داشتید که تا اینجای متن رو خوندید، پس برای این روزهام دعا کنید. چندوقت پیش یه نفر یه جایی نوشته بود که بعد از 26 27 سالگی معنای موفقیت برام کاملا عوض شد. دیگه موفقیت برام کسب درآمد و شغل و موقعیت بالا نبود، دیگه برنده شدن تو مسابقه های زندگی نبود، خود زندگی بود و من چقدر یهو فرو رفتم تو فکر. منی که 24 ساعته درحال مسابقه دادنم با همه عالم. منی که میدونم مدام در حال رقابت کردنم با همه ی دنیا. منی که اگر میدوم تا به جایی برسم برای اینه که خودم رو به آدم ها و چیزهایی که نمیدونم کین ثابت کنم. منی که گاهی از این همه کار کردن و سخت کار کردن خسته م و حس میکنم دارم از زندگیم هیچی نمیفهمم. راستش وقتی این جمله رو خوندم یهو با خودم گفتم کاش زودتر برسم اونجایی که بفهمم موفقیت یعنی زندگی کردن و خوب زندگی کردن. کاش یه جایی دست از این رقابت کردن و برنده شدن توی مسابقه های خود ساخته ی ذهنم بردارم. کاش زودتر بزرگ شم و اهمیت مسائل و اتفاقات و خواسته ها و ارزوهام برام کوچیک شه. چقدر دلم زندگی آروم میخواد. چقدر دلم گاهی میخواد یه زن خونه دار بی سواد میبودم که زندگیش خلاصه میشد در بزرگ کردن بچه ش و ناهار پختن برای همسرش و خرید کردن با پول شوهرش. چقدر گاهی خسته میشم از اینکه چیزهایی از زندگی میخوام که سخت به دست میان و زندگی رو سخت تر میکنند. نه اینکه بد باشه، ولی خب سخته و آدمیزاد هم تا همیشه تحمل سختی ها رو نداره... خسته نیستم، هنوز راضیم از تلاش کردن و نبریدن، ولی گاهی دلم زندگی کردن میخواد. من وقتی میخواستم پایان نامه رو شروع کنم، ینی دقیقا اون وقتی که تازه چطوری نوشتن دستم اومده بود و داشتم خوب جلو میرفتم و پروپوزالم تایید شده بود و داشتم تند تند جلو میرفتم، انقد ذوق زده و هیجانزده و نسبتا خوشحال بودم که اصلا باورم نمیشد آدمهایی در این دنیا از ترس نزدیک شدن به این قضیه همه چیزو رها کنن و برن. بعد از یه استراحت یه ماهه که از ابتدای اردیبهشت به صورت جدی شروع کردم پایان نامه رو نوشتن اولش تقریبا انگیزه هزار و ذوق صدهزار هر صفحه رو مینوشتم و میرفتم جلو .اصلا فکر میکردم ذره به ذره دارم رشد میکنم و هرشب بی اغراق هرشب تصویر روز دفاع کردن رو خیال پردازی میکردم و با ذوقش میخوابیدم. گاهی اوقات وسط روز برای خودم تو خونه میرقصیدم و آرایش میکردم و همزمان با خوراکیهای خوشمزه کارمو میبردم جلو، خیلی راحت یه تایمی رو هم گذاشته بودم برای نوشتن تجربیاتم از پایان نامه که بعدا بدم دوستام و بقیه بخونن و کیف کنند. چندتاشو هم حتی نوشتم. تاااا اینکه فصل اول نوشته شد و درست وقتی میخواستم فصل سوم رو شروع کنم همه چیز تغییر کرد... همه برنامهها سخت شد، کارم از یک کار کیفی کتابخانه ای شد یه کار میدانی و من وقتم کم بود و بیکاری- یعنی پول درنیاوردن- داشت بهم فشار میاورد و استرس تموم نشدن کارم تا پایان شهریور هم اضافه میشد و از طرفی هم پدربزرگم رو از دست دادم و ... تا همین امروز که فصل چهارم در حال اتمامه همه چیز، همه ی همه چیز تغییر پیدا کرده. بند بند وجودم پر از فشار روحیه و ظاهرم کاملا عادیه! البته تا عادی بودن رو چی بدونیم. مدام با خودم میگم همه ی کسایی که پایان نامه نوشتن مثل من اذیت شدن یا واقعا من دارم سخت میگیرم؟ خب اینکه من خودم خواستم یه کار متفاوت و سخت انجام بدم و از طرفی استادم هم آدم سخت گیری بود و دوست داشت یه کار خفن داشته باشم از طرف دیگه فشار میاورد مشخصه ولی برام عجیبه این روزام! اینکه تقریبا دنیای بعد دفاع کردن برام انقد دور و دیر شده که حتی نمیتونم تصور کنم چی میشه؟! اینکه حس میکنم بعددفاع به یک پوچی خاص خواهم رسید و تا ماه ها بیکار و ول خواهم چرخید. اینکه انواع و اقسام فشارهای روحیم شاید دیگه هیچوقت خوب نشه! دیگه پوستم خوب نشه، گودی زیر چشمام خوب نشه، ضعف چشمهام خوب نشه، شاید تپش قلب این روزهام بمونه، شاید کرختی دست و پام هیچوقت دیگه نره و هزارتا از این اتفاقا... ناراحتم که تجربه ای که میتونست کمتر از اینا اذیتم کنه تا این حد حالمو بد کرده... ناراحتم که دلم لک زده برای یک شب خوابیدن بدون دغدغه پایان نامه و کار بعد دفاع. ناراحتم که انقدر از همه چیز زندگی افتادم. ناراحتم از اینکه تنهایی داره بیش از چیزی که فکر میکنم بهم فشار میاره و من هی میخوام به روی خودم نیارم. ناراحتم که خستهم. ناراحتم که هیچی درست نیست...هیچی... نمیخواستم انقدر منفی و ناراحت کننده بنویسم واقعا. حالم جوری نیست که همش در حال نق و غر باشم واقعا. صبح بیدار میشم و تا شب درحال خوندنم و ناراحت نیستم.دورهای هست که باید با سختی میگذروندمش و این رو با خودم خیلی قبلتر طی کرده بودم و حتی آماده بودم ولی این حال خستگی عمیق رو هم دوست ندارم. اینکه تقریبا هرکاری میکنم تا شاد و سرذوق باشم و نیستم و راستش... این همه پیردل بودن برای کسی که کمتر از ده روز دیگه میخواد 25 سالگی رو شروع کنه زیاده دیگه...نه؟ |