درحالیکه فکر میکردم از آخرین باری که اینجا چیزی نوشتم حداقل یک سالی گذشته باشه اما هشت نه ماه گذشته بود . کلماتی که مرداد ماه توی این صفحه نوشته شده بود انقد برام دور بود که باورم نمیشد اون آدم منم. البته اون آدم همچنان من بودم و تغییر خاصی نکرده بودم. اما زندگیم به قدری چرخیده از اون موقع که جدی جدی خوندن اتفاقات گذشته و من ِ قبل برام هیجان انگیزه!
یادم میاد درست وقتی که کنکور دکترا قبول نشدم و گریه میکردم، به خودم گفتم خب! گویا خدا برام یه برنامهای داره که چنین اتفاق عجیب غریبی افتاد! بعد چی شد؟یکهویی مسیر کاری و شغلیم عوض شد و یکهویی تر استخدام جایی شدم که شاید اگر دو ماه قبلش بهم میگفتن آیندهی تو از این شرکت و این کار میگذره چشمام شصت درجه گشادتر میشد از تعجب.
اما حالا که 9 ماه از شروع این کار جدید برام گذشته و 8 ماه از یک تجربهی جدید تو زندگیم میگذره ، خیلی حرفها دارم برای خود الان و گذشته و آیندهم بزنم.
مثلا به شدت دوست دارم به خود گذشتهم بگم که میفهمم خیلی داری تلاش میکنی که بهترین باشی! اما خب ببین! ببین چقدر همه چیز بیفایده است تو آینده ات! نمیگم تلاش نکن ها! میگم این همه رنج دادن خودت درست نبود و نیست. به اندازه وقت گذاشتن و زحمت کشیدن خیلی بهتر از اون همه زجر کشیدن برای پیشرفت کردنه! و راستی؛ اون آدمی که کنارت هست و به عنوان استاد داره راهنماییت میکنه، ادم سالمی برای زندگی تو نیست! انقد به حرفش نکن . ولی خب احتمالا گوش نمیدادم. میشناسم خودمو.
به خود الانم میگم که برات خوشحالم. زندگی نرم و آرومی رو بالاخره بعد مدتها داری تجربه میکنی. شاید یه زندگی شبیه اونی که تو 18 سالگی توی یه برگه کاغذ کوچیک برای خودت نوشته بودی: « مطمئنم یه روزی خوشبختی و حال خوب سری به زندگی منم میزنه! شاید الان و در این شرایط نه، اما بالاخره میشه و میاد یه روز» و آره این روزا برای تو دقیقا همون روزای خوشبختی موردانتظار 18 سالگیه. روزهایی که بیشتر از گریه، کنار کسی که دوستش داری خندیدی. روزهایی که اگر سردت شد، خسته شدی، دلت گرفت، یکی دستتوو گرفت و با تمام وجودش سعی کرد آرومت کنه. روزایی که به خاطر تلاش یه نفر برای کنار هم موندن و بودنتون دلت به زندگی گرم شد. زندگیای که خیلی علاقهای بهش نداشتی و ادامهش میدادی که بدی! چون مجبور بودی. اصلا یادته اولین گفتگوتون دربارهی چی بود؟ همون روز صبحی بود که هردوتون زودتر از همیشه رسیده بودید شرکت و همه جا خالی و خلوت بود. بعد ده دوازده روز بالاخره تونسته بودید باهم دو کلمه حرف بزنید و یکهو رسیده بودید به بحثهای عمیق دربارهی معنی زندگی!
به خود آیندهام میگم که احتمالا راه درازی رو برای اینجا رسیدن از سر گذروندی. روزهای تلخ و شیرینی رو هم سپری کردی. اما بالاخره رسیدی. حالا تو بگو ارزششو داشت؟ کجاها اشتباه کرده بودی؟ کاش میشد باهات حرف بزنم از آینده. کاش میشد ازت بپرسم الان دارم کجا رو اشتباه قدم برمیدارم و کجاها همچنان رو ریل هستم؟ کاش میشد ازت بپرسم انقدری که الان احساس خوب دارم واقعی هست یا بعدا قراره خراب شه؟ کاش میشد باهام حرف بزنی... مطمئن و آرومم کنی و بهم بگی دارم کدوم وری میرم.
هنوز وقت نکردم برای سال 1401 چیزی بنویسم. قبل از اینکه بخوام شروع کنم به نوشتن و خلاص شم از شلوغیهای اول سال و دید و بازدید و عید و عیددیدنی، مریض شدم و افتادم تو خونه و دیگه حالی برای نوشتن از اینها نبود. اما دعا میکنم اگر سختیای هم توی سال 1401 میگذرونم در نهایت دستم رو از دستهایی که این روزا انگیزهس برام برای ادامه دادن این زندگی جدا و رها نکنه. این دعا رو تثریبا از اولین لحظات امسال داشتم و فکر میکنم تا لحظهی آخری که مطمئن نشدم از این داستان هم همچنان داشته باشم...
+
تاریخ پنج شنبه 101/1/11ساعت 9:2 عصر نویسنده تسنیم
|
نظر