این باران چهارم بود...باران ِ چهارم امروز ...
اولینش صبح بود
وقتی هنوز قدم هایم را نگذاشته بودم به حرم. سرم را گرفتم رو به آسمان و دعا کردم سنگینی دلم کم شود
دعا کردم ببخشم و بخشیده شوم
بعدی ش چند دقیقه قبل از بیرون آمدن از کتابخانه بود. چادرم هی می افتاد روی سنگ فرش های صحن ِ انقلاب که چشم هایم همراه با آسمان تر شد و رو به گنبد ، وقت ِ سلام خواستم لب بگشایم به شکایت...
که نشد
اشک شد و سکوت...
سومین باران هم وقتی بود که تازه کلید انداخته بودم به در ِ خانه و عطر ِ محمدی های باغچه و یاس های امین الدوله بین قطره های باران بازی شان گرفته بود با دل من
فکر کردم چه وقت خوبیست برای لذت بردن
چه وقت خوبیست برای عاشق شدن
نشد
نه از کنار ِ محمدی ها عبور کردم و نه تا عمق ِ وجودم یاس ها را بوییدم...
از آنطرف ِ حیاط، جوری که هیچ عطری از هیچ کجای ِ این اردیبهشت به مشام ِ احساسم نخورد عبور کردم و خودم را انداختم گوشه اتاق...
و چهارمینش
همین حالاست
همین حالایی که برق ها را خاموش کرده م و باران تند تند دارد به پنجره نیمه باز اتاق میخورد و گه گاه صورت من را هم خیس میکند
همین حالایی که رعد و برق گاهی اتاق خسته م را روشن میکند
حالایی که سر انگشتانم را سفت گرفته م تا از انزجار ِ درونش ننویسد
از تنفری که میان دلش وول میخورد حرفی نزند و کلامش را بپیچد میان چهارتا کلمه توصیف گونه مسخره
مبادا
یادش برود زخم هایی که بر دلش خورده...
***
نوجوان که بودم ، همان وقت ِ سرخوشی های دخترانه نوجوانی، خودم را باران بهار میدانستم که خزان ندیده... به همان اندازه شاد و به همان اندازه اشک آور
حالا هم من ، هم همین باران بهار ، میدانیم که وجه شباهتمان علاوه بر لطافت، ترسناکی ِ موقع زخم خوردن است...
همانم
فقط زخم میزنم...بی رحمانه...
+ و همانا خدا بهترین وکیل و مدافع است...
+
تاریخ پنج شنبه 94/2/17ساعت 10:52 عصر نویسنده تسنیم
|
نظر