♥♥ |
||
|
زمین میخوری، بلند میشی، کمی تجدید قوا و دوباره شروع به جنگ
یا الهی و سیدی و مولای....و مالک رقی... یا من بیده ناصیتی... یا علیما بضری و مسکنتی... یا خبیرا بفقری و فاقتی... یا رب یا رب یا رب...
یا من اسمه دواء... و ذکره شفاء... و طاعته غنا... ارحم من راس ماله الرجا.... و سلاحه البکاء.. یا سابغ النعم... یا دافع النقم... یا نور المستوحشین فی الظلم... یا عالما لا یعلم...*
هنوز نرفته دل تنگ ِ این شبهام ای که سرگردانان به سویش پناه برند
+ قول دادم...قول گرفتم... دکتر برای هزار و دویست و شصتمین بار برایم قرص های مکمل غذایی را مینویسد و بابا برای هزار و دویست و شصت و یکمین بار با وجود اینکه میداند هیچکدامشان را نخواهم خورد باز همه ِ همه اش را میخرد و من برای هزار و دویست و شصت و ششمین بار حتی یک بار هم لب به هیچکدامشان نمیزنم و سرگیجه هایم برای ده هزارمین بار هر روز یک جایی وسط خیابان، وسط ِ خانه، وسط ِ اتاق یا هرکجا که باشم ولویم میکنند روی زمین.
" و هو الذی ینزل الغیث من بعد ما قنطوا..." **
گاهی وقتها هم میشود، مثل ِ دیروز، مثل هفته پیش یا مثل ِ آن چند ماه پیش ِ مزخرف دفتری و قلمی را برمیدارم و مینشینم گوشه ای از صحنِ تو و برایت شروع میکنم به نوشتن!
سنگین شده یک چیزهایی ،یک حرف هایی وول میخورد در ذهنم که نمیدانم از کجا باید شروع به نوشتنشان کنم. آنقدر بالا پایین پریدنشان، تند تند و بی اختیار من است که اجازه نمیدهند بروم و یک قلم از همین گوشه و کنار اتاق درهم برهمم پیدا کنم و یک کاغذی، دفتری، چیزی پیدا کنم و شروع کنم به نوشتن که نمیرند. یک چیزهایی که نمیفهمم اصلا از کجای این دل بیرون می آیند که این همه بی قرارِ نوشته شدن و ماندن و جریان پیدا کردن در روزهای منند. یک حرف هایی که من هستند؛بی نقاب. یک حرفهایی که هرچقدر هم ساعتها قصد نوشتن چند خطشان را داشته باشم و مغز بترکانم و التماس دست و چشم و مخ و همه همه را بکنم باز انگار نه انگار... نمی آیند که نمی آیند... در هیچ جای دنیا، هیچ قانون نوشته شده ای وجود ندارد که بگوید تو مجبوری به کسی توضیح دهی که چرا حالت یک جور خاص است . "لایکلف الله نفسا الا وسعها" |